سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ


                                                  مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند
                                                   هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

اشک می‌فهمد غم ِ افتاده‌ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

***
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند…

مژگان عباسلو


[ چهارشنبه 89/12/25 ] [ 11:37 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

فرقی ندارد طعم جنگی تن به تن باشد

یا بوی اخلاق زمستانی لجن باشد

 

من از تمام روز های سخت بیزارم

اما اگر روزی در اینجا واقعا باشد!

 

با هیچ کس حرفی ندارم تا زمانی که

نسبت به  گل های لباسم سوء ظن  باشد

 

شاید خودت هم پیش از اینها فکر می کردی

تنها کسی که عاشقش هستم حسن باشد

 

من حق خود را از لبت خواهم گرفت اما

بیچاره مجنونی که بی دست و دهن باشد

 

پیشانی ام را تا نبوسی کور می مانم

این بار هم شاید که بوی پیرهن باشد

 

هر شب به دی ماهی حسابی سرد باید برد

انگشت هایی را که باب سوختن باشد

 

تنها که باشم از نفس هایم نخواهی رفت

حتی اگر تنهایی ام بین کفن باشد

 

داری از این رویای شیرین می روی آرام

شاید حواست پرت مشتی کوهکن باشد

 

با گریه می کوبم به پیشانی بد بختم

بی طاقتی باید همین حالای من باشد

سید ابوالفضل مبارز


[ سه شنبه 89/12/24 ] [ 11:36 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

در سینه ام تلاطم پی در پی ، چندی ست مانده بی خبر از دریا

ای کاش هر غروب می آوردی ، یک روزنامه ، پشت  در از دریا !

دلواپس سواحل بی تابم ، دلواپس پرنده ی دریایی

کو پیرمرد خسته ماهیگیر ، امشب بخوان ، بخوان ، پدر از دریا!

ای کاش پستچی دو سه شب یک بار ، می آمد از جنوب و پس از نامه

ناگاه بی مقدمه سر می داد، آواز های در به در از دریا

امشب به جای من بنشین شاعر!، ،با دوربین به قایق سرگردان

اما برای سوژه ی عکاسی ،قدری بگیر بال و پر از دریا

یادم نمی رود شبی از ساحل ، دستی تکان نداده و می رفتم

رد می شدم به اسم صدایم زد ، این بود شرح مختصر از دریا

حس می کنم نفس نفس ماهی ،دلواپس تمام صدف هایم

دستم به دامنت غزل شبگرد، امشب مرا نبر، نبر از دریا

با من صدای هق هق ماهی ها ، در موج خیز اسکله می پیچد

بیرون زدم از آن سفر آوردم ، با خود دوجفت چشم تر از دریا

از کوچ ناگهانی ام آشفته ست ، اقرار می کنم که کم آوردم

شرمنده ام چرا نگرفتم آه ، حتی اجازه ی سفر از دریا !

محمد حسین انصاری نژاد


[ دوشنبه 89/12/16 ] [ 10:50 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

شب می وزد به باغچه سارا چه می شود

آینده چیست حدس بزن ؟ها؟چه  میشود؟

سارا درخت کوچک همسایه سوخته  است

مرگ همیشه می وزد اینجا چه می  شود؟

سارا حیاط کوچک ما نقشه ی جهان

بعد از گذشت یک سده آیا چه  میشود؟

سارا مرا کنار همین حوض دفن کن

دفتر چه های شعر من اما چه می  شود؟

سارا نماز صبح شب قهوه های تلخ

سجاده و نیایش و خرما چه می  شود؟

می دانمت که از پس این گریه های  تلخ

اندوه چشم های تو دریاچه می  شود

بس می کنم‚بخند!ببین چای می  خوری؟

شب روشن است...بیهده ما را چه می  شود؟

حتماً بدوز دکمه ی پیراهن  مرا

بگذار بگذریم که فردا چه می شود  شود

 

*           *           *

 

 

سارا درختهای جهان شعله ور  شوند

این شعر های اندک اندک اگر بیشتر  شوند

بگذار تا سکوت کنم شعر چاره نیست

بیهوده چشم هات برای چه ترشوند؟

سارای پیر!صبح چهل سالگی بهخیر

چیزی بخوان که چلچله ها با خبرشوند

سارای سالخورده ی من ریشه کن بهخاک

این روز های سرد مبادا تبرشوند

این کفشهای خانگی تنگ را مپوش

مگذار گامهات چنین مختصر شوند

دست از کنون بدار به آینده فکرکن

بگذار این درختچه ها هم پدر شوند

 

 احمد شهدادی


[ سه شنبه 89/12/10 ] [ 3:19 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

تصمیم داشتم که تو را یک غزل کنم
وقتش رسیده است به قولم عمل کنم!

این یک معادله ست که مجهولهاش را
باید به انزوا بکشانم و حل کنم

کندویمان عصاره ی نیش و کنایه هاست
زنبور می شوم که لبت را عسل کنم

راحت کنار می کشم از این بهانه ها
تا شانه های خالی خود را بغل کنم

بوسیدنت خلاف قوانین کشور است
باید عمل به شیوه ی بین الملل کنم

من روی خط زلزله ات ایستاده ام
قصدم نبود فاصله ای را گسل کنم

باید به فکرهای سیاهم جهت دهم
اصلا درست نیست تو را مبتذل کنم!

سیما نوذری

 


[ سه شنبه 89/12/10 ] [ 3:1 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی
آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

مهدی فرجی


[ شنبه 89/12/7 ] [ 11:28 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

غزل یک
پیراهن سفید ستاره ، سیاه بود
تابوت شب روان و آن نعش ماه بود

خورشید: کوهی از یخ و هر چه درخت:سنگ
بی ریشه بود هر چه که نامش گیاه بود

دنیا مکدر از عبث هر چه هست و نیست
در خود زمین: تکیده ، زمانه : سیاه بود

بی شک "هبل" خدای ترین خدایگان
"عزی" برای جهل عرب تکیه گاه بود

کعبه پر از شکوه و شعف ، شور و زندگی
اما برای روح بشر قتلگاه بود

شهری پر از کنیزک و برده ، که هر چه مست
خمرش به جام و عیش مدامش به راه بود

با هر پسر: ولیمه و شادی و چه چیز
در انتظار دختر یک "رو سیاه" 
بود؟!

در چشم های وحشی بابا ، دو دست گور
تنها پناه دخترک بی پناه بود

بابا به روی ننگ قبیله که خاک ریخت
تنها سوال دخترکش یک "نگاه" بود

لبریز بغض بر دو دهانی که می شدند
هر بار باز و بسته ، "دعا" ؟ نه ؛ دو "آه" بود!

روشن: سیاه و خوب: بد و هر چه خیر: شر
عصیان: ثواب و صحبت از ایمان: گناه بود

سیر و سقوط ، معنی سیر و سلوکشان
اوج صعود ها همه در عمق چاه بود

سالک اگر که کافر ، یا کفر اگر سلوک
کعبه نه قبله گاه ، که یک خانقاه بود

این گونه شد که نعره زد ابلیس: ای خداـ
حق با من است ؛ خلقت تو اشتباه بود....

غزل دو
...فوج ملک به ظن غلط در گمان شدند
با طرح نکته ای همگی نکته دان شدند

طوفان شک وزید و ملائک از آسمان
با کشتی شکسته به دریا روان شدند

عرش از درون به لرزه در آمد که: «بس کنید
از این به بعد ، اهل زمین در امان شدند»

شک شد یقین و " کن فیکون" بانگ بر گرفت
بود و نبود ، آنچه نبودند ، آن شدند

برقی زد آسمان و زمین غرق نور شد
یک یک ستاره ها همگی کهکشان شدند

مردان گوژ پشت و درختان پیر و خشک
قد راست کرده ، باز نهالی جوان شدند

بر قبر های کوچک و بی نام و بی شمار
حک شد که : بعد از این پدران مهربان شدند

هر سنگ: شاخه ای گل و هر صخره: جنگلی
انبوه رنگ ها همه رنگین کمان شدند

"کسری" شکست و آتش "آتشکده" نشست
"رود" از خروش ماند و علائم عیان شدند

اهل زمین بدون پر و بال پر زدند
مردم ، تمام سالک هفت آسمان شدند...

 

آخرین دقیقه های آخرالزمان - مهدی زارعی

 

 

 


[ دوشنبه 89/12/2 ] [ 12:6 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب