سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ

خوش آمدی ز فرا دست آسمان باران

به پایتخت جهنم، به این جهان باران!



بزن به صورت این خانه های سیمانی

مگر گشوده شود چشم هایشان باران



بشوی از تن این کوچه ها سیاهی را

ببار تا دم خورشید، بی امان باران



همیشه عاشق آواز آبی ات بودم

برای من غزل تازه ای بخوان باران



کویر بی کسی ام، بی ستاره ای مایوس

رها مکن تو مرا نیز ناگهان باران



به یک اشاره ی تو سفره ی دلم وا شد

کنار سفره ی من امشبی بمان باران



ز عشق دم نزنی، مردم از تو می رنجند

رفیق ساده ی یکرنگ مهربان باران!



مرو به خاطر من، من که دوستت دارم

نرنج از سخن تلخ دیگران باران

سید ابوالفضل صمدی


[ دوشنبه 91/7/17 ] [ 2:51 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

اگر چه پای دل خستگان به بندتو باشد
 
خدا دلی بدهد مورد پسند تو باشد
 
خدا دلی بدهد هرگز ازتو بازنگردد
 
تورا بخواند و هر دم نیازمند تو باشد
 
تو پادشاهی و بخت بلند اهل زمینی
 
خوشا نماز که بر قامت بلند تو باشد
 
به گنبد تو نظر کرد آفتاب طلایی
 
که زیر سایه دستان بی‌گزند تو باشد
 
به بوسه می‌شکنی قفل‌های بی ضربان را
 
خوشا به حال اسیری که در کمند تو باشد
 
زمین و روز و شب و آسمان به کار تو مشغول
 
چه می‌شود دل ما نیز کارمند تو باشد؟
 
ناصر حامدی


[ پنج شنبه 91/7/6 ] [ 10:7 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]


طلسم کرده نگاه توسحر وجادورا
 
شکوفه داده لبت باغهای لیمو را
 
غزل به روی گلت گرم گرده افشانی است
 
و کرده شهد تو شیرین، دهان کندورا
 
به احترام تو زانوزده است این عالم
 
زمین به شوق تو آشفته کرده گیسو را
 
دوباره جذبه جغرافیای آرامت
 
کشانده سمت تو یک دشت بچه آهو را
 
که خیس  اشک شود شانه‌های پنجره باز
 
که التیام دهی یک حرم هیاهو را
 
پیاله‌های پر از " زهر - زخم" آمده‌اند
 
که سرکشند به دست تو نوش  دارو را
 
منم که در پی یک اتفاق گمشده‌ام
 
و این توین که خیالت گرفته هر سو را
 
فرزانه یزدان شناس


[ چهارشنبه 91/7/5 ] [ 9:7 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

درد من این روزها از جنس دردی دیگر است

کوچه ات بی من مسیر کوچه گردی دیگر است

راه آن راه است و کفش آن کفش و پا آن پا ولی –

رهنورد این بار اما رهنوردی دیگر است

فرق ما در " آنچه بودیم" است با " آنچه شدیم"

تو همان زن هستی و این مرد ‘ مردی دیگر است!

نقشه ی گنجی که من میخواستم پیش تو نیست!

ظاهرا در سینه ی دریانوردی دیگر است

چشمهایت را که بستی با خودم گفتم : جهان –

باز هم در آستان جنگ سردی دیگر است

در درونم جنگجویی از نفس افتاده و

با وجود این به دنبال نبردی دیگر است

وقت خوشحالی ندارم! زندگی من فقط –

داغ روی داغ و دردی روی دردی دیگر است

اصغر عظیمی مهر


[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 11:19 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

چشمها – پنجره‌های تو – تأمل دارند
فصل پاییز هم آن منظره‌‌‌ها گل دارند

ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همه در گردش چشم تو تعادل دارند

تا غمت خار گلو هست، گلوبند چرا؟
کشته‌هایت چه نیازی به تجمل دارند؟

همه‌جا مرتع گرگ است، به امید که‌اند
میش‌هایم که ته چشم تو آغل دارند؟

برگ با ریزش بی‌وقفه به من می‌گوید:
در زمین خوردن، عشاق تسلسل دارند

هرکه در عشق سر از قله برآرد هنر است
همه تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند

مژگان عباسلو


[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 11:18 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]


 
یک جهان گرد غمم تنها مسافر نیستم
طالب طعم تمنای معابر نیستم
 
جاده بردوش آمدم با کوله‌باری ازسلام
 
چون که از حجاج مجذوب مجاور نیستم
 
گنبد تو قله‌ای از آرزوهای طلا
 
تا تویی صیاد، من آشفته خاطر نیستم
آمدم با آب سقاخانه‌ات غسلم بده
تا به آن حدی که می خواهید طاهر نیستم
 
گندم صحن توآدم را بهشتی می‌کند
 
هیچ جا این گونه مبهوت مناظرنیستم
 
هر قلم مویی به دستم می‌رسد هنگام نقش
 
در" رواق منظر چشم" تو قادرنیستم
 
ای فدای خال هندویت تمام هستی‌ام
 
یاری‌ام کن فاتح این عشق نادرنیستم
 
چشم من وابسته یاران گوهرشاد توست
 
از سحر خیسان خاکم ابر عابر نیستم
 
با طناب رنج‌هایم آمدم دستم بگیر
 
ای عصای دست موسی من که ساحرنیستم
تا نفس سر می‌زند پر می‌زنم بربامتان
 
من کبوتر زاده‌ام مرغ مهاجر نیستم
سایه انگور می‌سوزد مرا ازداغتان
اهل تاکستانم ودرباغ حاضرنیستم
باقی زهر تو را در این غزل نوشیده‌ام
 
سالها مسمومم وبا تو معاصر نیستم
 
افتخارم اینکه هستم شاعر دربارتان
 
بی‌تو ای شاه خراسان من که شاعرنیستم
آمدم در بیتتان تا قفل‌ها را وا کنید
 
مایل ترک شما در بیت آخر نیستم
 
علی حیدر زاده


[ سه شنبه 91/7/4 ] [ 9:5 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]


 
گاه گاهی می‌شود دلتنگی از حد بگذرد
 
سیل افکاری که از ذهنت نباید، بگذرد
 
بغض راه گریه را می‌بندد و دریای اشک
 
پافشاری می‌کند از آخرین سد بگذرد
 
با خودت درگوشه‌ای از خانه خلوت می‌کنی
 
تا مگر این لحظه‌های تلخ ممتد بگذرد
 
کوچه‌ای، دلتنگی‌ات را صد برابر می‌کنند
 
گرچه گاهی اتفاقی هم بیفتد ، بگذرد
 
ناگهان در خواب می‌بینی سواری سبز پوش
 
با اناری سرخ در دستش می‌آید، بگذرد
 
با تبسم‌های معصومانه می‌گوید بیا
 
یک شبی مهمان‌  ما هرچند هم بد بگذرد
 
چاره‌ای دیگر نمی‌ماند به جز تسلیم محض
 
کیست تا از دعوت اولاد احمد(س) بگذرد
 
ترس داری پلک‌ها را روی هم بگذاری و
 
خواب باشی و قطار از شهر مشهد بگذرد
 
عبدالحسین انصاری


[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 1:1 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

نشست تا بنوازد دوتار قالی را

و نُت به نُت بنویسد خطوط خالی را

نشست تا بزند بر طلوع گنبد شهر

شعاع خاطره را، رنگ پرتقالی را

که رنگ رنگ شود قالی سلیمانش

که تا در اوج ببیند شکسته بالی را

صدای کودکی از سمت گریه جاری بود

به این معادله خو کرده بود سالی را

تنید بغض دلش را به تار و پود دوتار

دلی شکسته تر از کاسه سفالی را

گرفت قفل ضریحی که سبز می تابید

پر از حضور خدا دید دست خالی را

قبول شد همه نذر عاشقانه او

تمام کرد سرانجام شعر قالی را

صدای کودکی از سمت خنده گل می داد

تمام پنجره ها را، شب خیالی را

موسی عصمتی


[ یکشنبه 91/7/2 ] [ 1:10 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 

من طبیبی سراغ دارم که ، پول دارو دوا نمی خواهد

در ازای شفا از این مردم ، جز دلی مبتلا نمی خواهد

هر که دل را دخیل او سازد ، کاسه بر دیگران نمی یازد

با چنین خُم کسی گشایش از دیگ مهمانسـرا نمی خواهد

بی پناه و غریب هم باشی ، در لطف و عنایت اش باز است

احتیاجی به وقت قبلی نیست ، واسطه ، آشنا نمی خواهد

چه نمک دارد این لب گندم که کبوتر به سجده می بوسد ؟

هر که طوقی او شود قفسی جز ضریح از رضا نمی خواهد

آفتابی چنانکه می دانی ، در پس سیم و زر نمی گنجد

بین این گیر و دار بی سقفی ، گنبدی از طلا نمی خواهد

چیست در این زمین که فوّاره ، نیمه ی راه آسمان برگشت ؟

آب هم چون کبوتر اوجش را جز در این خاک پا نمی خواهد

دوش در دوش آب و آیینه زائر ساحت زلالش باش

کعبه ی مستی و تهیدستی ، سعی را بی صفا نمی خواهد

جواد اسلامی

 


[ شنبه 91/7/1 ] [ 2:34 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب