سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ

شب یلداست شب از تو به دلگیریهاست
شب دیوانگی اغلب زنجیریهاست
شب تا صبح به زلف تو توکل کردن
شب در دامن تنهایی شب گل کردن
شب درد است شب خاطره بارانیهاست
شب تا نیمه شب شعر و غزل خوانیهاست
شب یلداست شب با غم تو سر کردن
شب تقدیر خود اینگونه مقدر کردن
کاش یک شب برسد یک شب یلدا با هم
بنشینیم زمان را به تماشا با هم
... بنشینیم وز هم دفع ملالی بکنیم
این هم از عمر شبی باشد و حالی بکنیم
شب یلدا شده خود را برسانی بد نیست
امشبی را اگر ای عشق بمانی بد نیست
سیب سرخی و اناری و شرابی بزنیم
پشت پا تا سحرالدهر به خوابی بزنیم
موی تو باشد و شب را به درازا بکشد
وای اگر کار منو عشق به یلدا بکشد
چه شود اوج پریشانیمان جا بخوریم
بین یک عالمه شب صاف به یلدا بخوریم

میشود خوبترین قسمت دنیا با تو
گر که توفیق شود یک شب یلدا با تو
با تو ای خوبترین خاطره رویایی
ای که عمر تو الهی بشود یلدایی
میشوی از همه شهر تماشایی تر
گر شود عشق تو از عمر تو یلدایی تر

حیف شد نیستی امشب شب خاموشیها
کوه غم آمده پیشم به هم آغوشیها
نیستی شمع شب تار مرا فوت کنی
بدرخشی همه را واله و مبهوت کنی
بی تماشای تو با این همه غم ها چه کنم ؟
تو نباشی گل من با شب یلدا چه کنم...؟

فرامرز عرب عامری


[ پنج شنبه 91/9/30 ] [ 9:27 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

«از در درآمدی و...» غزل در برت گرفت
«از خود به در شدم» که زمین بر سرت گرفت

دریا شد از تلاطم امواج تو جهان
پیچید در هوای تو تا پیکرت گرفت

مثل صدف که منحنی موج را شناخت
پیراهن تو غوص زد و گوهرت گرفت

گامت خیال داشت که بگریزد از زمان
هر ثانیه کش آمد و محکمترت گرفت

چرخی زدی و دامن بیچاره گیج شد
اول رهات کرد ...ولی آخرت گرفت !

پروانه ای شدی و غزل رود رنگ شد
گل داد واژه واژه و دور و برت گرفت

گفتی سلام و شاعر مست از نگاه تو
جامی دوباره از لب خنیاگرت گرفت

لبهات تشنه های وصالند ؛ مانده ام -
پستان چگونه از دهنت مادرت گرفت !

هرگز یکی دو بوسه به جایی نمی رسد
باید سپاه ساخت و سرتاسرت گرفت

باید که بوسه بوسه سواران سرخ پوست
یکجا گسیل کرد ، سپس کشورت گرفت

آتش به پا شد از همه سو شد قیامتی
خورشید هم به حکم «اذا... کُوِّرَت» گرفت !

تاریک شد فضا و کسی جز خودم ندید
همراه من زمین و زمان در برت گرفت ...

سیامک بهرام پرور


[ دوشنبه 91/9/13 ] [ 3:4 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
می کند داغ تو در سینه پدر سنگینی
آه ای بار امانت چقدر سنگینی
 
چه عجب گوشه ی ویرانه‌ی ما سر زده‌ای
سایه ات می‌کند از بار سفر سنگینی
 
خبر داغ تو چون دست عدو سنگین بود
می‌کند گوش من از حجم خبر سنگینی
 
وزن رنجیر نبودست فشار غم توست
کرده بر گرده‌ی من چیزی اگر سنگینی
 
سنگ خوردم عوض شام در این شام بلا
بدنم می‌کند از حجم خبر سنگینی
 
پلکم از شدت بی‌خوابی من سرخ شده
خانه کردست در این دیده‌ی تر سنیگینی
 
صورتش باغچه‌ی سیلی و پایش پرخواب
آن که می‌کرد بر او نرمی سر سنگینی
 
ستم و سردی این قوم سبکسر باقی است
با من ای دوست نکن این همه سرسنگینی
محسن رضوانی

[ یکشنبه 91/9/12 ] [ 1:21 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

مخواه شاکله ی این غزل، قوی باشد

از ابتدا غرض این بود مثنوی باشد
 
ببخش اگر کمی از حیث وزن کم دارد
نشد شبیه غزل های منزوی باشد
 
نه مثل نغمه‌ی حافظ، نه چون کلام کلیم
قرار نیست که این نفخه عیسوی باشد
 
به پای خمسه‌ی من هیچ پنجه‌ای نرسد
اگر چه نظم نظامی گنجوی باشد
 
زمام شمس – علی ما نُقِل – به دست شده است
چه جای صحبتی از عشق مولوی باشد
 
غلام محتشم و خاک پای حِمیری ام
و هر که شاعر دربار مهدوی باشد
 
زیارت حرمت از سرم زیاد؛ قبول
مرا فقط برسان مرز خسروی باشد
 

محسن رضوانی


[ یکشنبه 91/9/12 ] [ 1:20 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب