ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ سولماز 

وه كه در اين شام خاكستر

بايد هم چون آتشي پژمرد

در هياهوهاي وانفسا ...

نور را بايد به يغما برد

وه كه بايد بي ثمر خنديد

وه كه بايد بي ثمر گرياند !

وه كه بايد دل شكست آرام

پاي هر عهدي نبايد ماند !

در قفس هايي به رنگ مرگ

سفره ها از جنس غم پهن است

كورسوي شمع و فانوسي

نور خورشيد شب صحن است ...

كور و كر بايد شد و بي درك

شايد احساس رهايي كرد

قلب را از سينه بايد راند

عشق را بايد گدايي كرد !

دور بايد گشت از جمع و

دل بريد از آشنا و دوست

آشنايي كه چو گرگان است

ميكند زنده ز جانت پوست ...

اين كه مي تابد نه خورشيد است

اين دو چشم سرخ شيطان است!

هان مشو خيره كه در چشمش

سحر و جادوي پريشان است !

هان نگاهت را بدزد از آن

با