وه كه در اين شام خاكستر
بايد هم چون آتشي پژمرد
در هياهوهاي وانفسا ...
نور را بايد به يغما برد
وه كه بايد بي ثمر خنديد
وه كه بايد بي ثمر گرياند !
وه كه بايد دل شكست آرام
پاي هر عهدي نبايد ماند !
در قفس هايي به رنگ مرگ
سفره ها از جنس غم پهن است
كورسوي شمع و فانوسي
نور خورشيد شب صحن است ...
كور و كر بايد شد و بي درك
شايد احساس رهايي كرد
قلب را از سينه بايد راند
عشق را بايد گدايي كرد !
دور بايد گشت از جمع و
دل بريد از آشنا و دوست
آشنايي كه چو گرگان است
ميكند زنده ز جانت پوست ...
اين كه مي تابد نه خورشيد است
اين دو چشم سرخ شيطان است!
هان مشو خيره كه در چشمش
سحر و جادوي پريشان است !
هان نگاهت را بدزد از آن
با