سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ

 

تو یک غروبِ غم انگیز می رسی از راه

که می بَرند مرا روی شانه های سیاه

صدای گریه بلند است و جمله هایی هم

شبیهِ تسلیت و غصه و غمی جانکاه

به گوش یخزده اَم می رسد ، وَ فریادی

شبیهِ حُرمَتِ این لااِلهَ اِلا الله!

وَ چشم هام ،که چشم انتظار تو هستند !

( اگر چه منجمدند و نمی کنند نگاه )

وَ بغض می کند آن جا جنازه ی من که

(( تو )) را همیشه (( نَفَس )) می کشید و (( خود )) را (( آه )) !

چقدر شب که تو را من مرور کرده ام وُ

رسیده ام به : غزل ، گُل ، شکوفه ، دریا ، ماه !

بدون تو ، همه ی عمرِ من دو قسمت شد :

(( دقیقه های تکیده )) ، (( دقیقه های تباه ))

اگر چه متنِ بلندی ست درد دل هایم

سکوت می کنم و شرحِ قصّه را کوتاه –

که باز جمعه رسید و نیامدی و شدند

(( غروب جمعه )) وُ (( مرگ )) وُ (( وجود من‌ )) همراه !

برای بدرقه ی نعشِ من بیا ( هر روز )

که کارِ من شده سی بار مرگ ( در هر ماه )  

وَ کلِّ دلخوشی زندگی من ، این که

تو یک غروب غم انگیز  می رسی از راه .

مهدی زارعی


[ شنبه 90/5/22 ] [ 12:6 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

بهار

سوال: «عید رسیده؟» جواب: «اینجا نه!»
بهار آمده امسال خانه ی ما؟ نه!
چهار فصل پیاپی، اگر زمستان شد
یخ قدیمی این فصل می شود وا ؟ نه!
بدون تو همه ی سال برف بوده؟ بله!
تمام هم شده یک لحظه فصل سرما؟ نه!
بدون موج نگاهت، جهان (که یک ماهی ست)
رسیده است به آغوش گرم دریا؟ نه!
تمام زلزله ها لرزه نبودن توست
و هیچ بعد تو آرام بوده دنیا؟ نه!
تو ماه صفحه ی نقاشی جهان بودی
درون صفحه ببین ماه مانده حالا؟ نه!
اگر چه داخل تقویم ها نوشته بهار
بهار می رسد از راه، بی تو آقا؟ نه!
بیا و پس تو خودت از خدا بخواه، که داد ـ
جواب خواهش ما را همیشه او با: نه!
خودت بگو به خدا که به چشم یک عاشق
بهار، فصل قشنگی ست، بی تو اما نه.

(مهدی زارعی)


[ دوشنبه 90/1/8 ] [ 5:38 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

غزل یک
پیراهن سفید ستاره ، سیاه بود
تابوت شب روان و آن نعش ماه بود

خورشید: کوهی از یخ و هر چه درخت:سنگ
بی ریشه بود هر چه که نامش گیاه بود

دنیا مکدر از عبث هر چه هست و نیست
در خود زمین: تکیده ، زمانه : سیاه بود

بی شک "هبل" خدای ترین خدایگان
"عزی" برای جهل عرب تکیه گاه بود

کعبه پر از شکوه و شعف ، شور و زندگی
اما برای روح بشر قتلگاه بود

شهری پر از کنیزک و برده ، که هر چه مست
خمرش به جام و عیش مدامش به راه بود

با هر پسر: ولیمه و شادی و چه چیز
در انتظار دختر یک "رو سیاه" 
بود؟!

در چشم های وحشی بابا ، دو دست گور
تنها پناه دخترک بی پناه بود

بابا به روی ننگ قبیله که خاک ریخت
تنها سوال دخترکش یک "نگاه" بود

لبریز بغض بر دو دهانی که می شدند
هر بار باز و بسته ، "دعا" ؟ نه ؛ دو "آه" بود!

روشن: سیاه و خوب: بد و هر چه خیر: شر
عصیان: ثواب و صحبت از ایمان: گناه بود

سیر و سقوط ، معنی سیر و سلوکشان
اوج صعود ها همه در عمق چاه بود

سالک اگر که کافر ، یا کفر اگر سلوک
کعبه نه قبله گاه ، که یک خانقاه بود

این گونه شد که نعره زد ابلیس: ای خداـ
حق با من است ؛ خلقت تو اشتباه بود....

غزل دو
...فوج ملک به ظن غلط در گمان شدند
با طرح نکته ای همگی نکته دان شدند

طوفان شک وزید و ملائک از آسمان
با کشتی شکسته به دریا روان شدند

عرش از درون به لرزه در آمد که: «بس کنید
از این به بعد ، اهل زمین در امان شدند»

شک شد یقین و " کن فیکون" بانگ بر گرفت
بود و نبود ، آنچه نبودند ، آن شدند

برقی زد آسمان و زمین غرق نور شد
یک یک ستاره ها همگی کهکشان شدند

مردان گوژ پشت و درختان پیر و خشک
قد راست کرده ، باز نهالی جوان شدند

بر قبر های کوچک و بی نام و بی شمار
حک شد که : بعد از این پدران مهربان شدند

هر سنگ: شاخه ای گل و هر صخره: جنگلی
انبوه رنگ ها همه رنگین کمان شدند

"کسری" شکست و آتش "آتشکده" نشست
"رود" از خروش ماند و علائم عیان شدند

اهل زمین بدون پر و بال پر زدند
مردم ، تمام سالک هفت آسمان شدند...

 

آخرین دقیقه های آخرالزمان - مهدی زارعی

 

 

 


[ دوشنبه 89/12/2 ] [ 12:6 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 

       شب تبانـی پنهـــانی قضــا و قــدر

         شب مرور زمان روی ریلهای خطــر

       صدای سرفه خشدار ساعتی مسلـول 

        و چند قطره خـــون روی میـز پنجـره در 

      قلـم بلند شد و واژه ها ردیف شدنـــد 

      رُمــان .. تِـراژدی قتـل یک نـه چند نفـر 

      تمام مغز نویسنده لب به لب از مـــرگ 

      اتاق خوابــش هم لبریز از تب و بستــر 

      و چند مرتبه کابــوس شعله دود عطش 

      و چند مرتبه هـم آب و قرص خــواب آور 

      و روح تشنــه او شمــع شد زبانه کشید 

      و شمــع آب شد و مَرد سوخـت تا آخــر

      و شعله شعله به تن رمان رسید آتــش

      و سطر سطر رمان واژه واژه خاکســــتر 

      به جــز ســـه چار خط از چند ســـطر پـایـانی 

      که می رسید به خـون! خیمه! تیر! نیزه! سپر 

      سپــاه سبز قداســت دفاع عاطفه خـیر 

      سپــاه قرمز عصیــان هجــوم فاجعه شر 

      عطـش شبیه به یک جفـت دست خـون آلود

      کشیده بــود تــن هر چــه تشنـــه را در بـــر 

      و مـــاه مشــک به دندان از آسمـــان افتاد 

      و مشـــک مثل خود مـــاه پر شد از خنجـر 

      رسیــــــد متـــــن به جایـــــی کــــه  

      گل شکفته شش ماهه شد گلی پرپر 

      و بوســه زد به گلوگـــاه آسمان خورشیـــد 

      و فـــکر کـــرد بــــه راز وصیـــت مـــادر 

      رمــــان به اوج خودش می رسیـــد جایی که 

      پریــــد و پــــر زد از آنجــــا پرنــــده ای بی سر 

      به خنـــده لشگر شیطـــان به گوش هم گفتند 

      چه روز خوب و قشنگی است گوش شیطان کر 

      زمین مُچاله شد آن لحظه که رسید به هم 

      ســــرِ بریـــده بـــابـــا و دامـــن دختــــر 

      و شب نمایش معکوسی از حقیقت و وهم 

      و ســـال شصت ویک کـــشتن حقـــوق بشــــر 

      رمان به نیمه ولی ساعت از نفس افتاد 

      و چند قطره خـــون روی میز پنجــــره در

      قلم شهید شد و خون مشکی اش ماسید

      رمــــان تمام قلـــم سوخت دود شد دفـــتر 

مهدی زارعی

 


[ سه شنبه 89/9/23 ] [ 8:39 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 در ساعتی که هول مکرر داشت

دیوارهای خانه ترک برداشت

 

ممنوع بود رد شدن ، اما زن

در دست ، حکم « رد شو و بگذر» داشت

 

حسی لبالب از شعف و وحشت

حسی شگفت و دلهره آور داشت

 

در قلب او جوانه ی یک گل بود

یک سینه آرزوی معطر داشت

 

هرچه ستاره مست شد و رقصید

شب را صدای شادی و دف برداشت

 

صد صف فرشته سجده به کودک کرد

آن لحظه عرش ، حالت دیگر داشت

 

? ? ?

 

( شصت و سه سال بعد ) همان کودک

یک روز صبح زود که از در داشت –

 

می رفت سمت کوچه ، زمین نالید

از آنچه روز فاجعه در سر داشت

 

? ? ?

 

بانگ اذان شنیده شد از مسجد

مردی برای دفعه ی آخر داشت...

 

- پاشو غریبه !

-      کیست ؟

-      منم !

( یعنی :

اصرار بر هر آنچه مقدر ، داشت )

 

- قد قامت الصلاه !

- نه ! وقتش نیست!

(در سجده ، ضربه حالت بهتر داشت)

 

- سبحان رب ...

و وقت مناسب شد

( این سجده حکم وقت مقرر داشت )

 

- فُزتُ و ربِّ ...

کعبه به خود لرزید

دیوار های کوفه ترک برداشت

 

مهدی زارعی


[ جمعه 89/6/5 ] [ 7:25 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 

 

( مثل همیشه ) هیچ به روی خودت نیار

 

این بار هم نیامده بودی سر قرار


گفتی : « اگر که عاشقمی ، کو نشانه ات ؟ »

من عاشقم ( نشان به همین قلب بی قرار )


بر روی ریل های زمان خیره مانده ام

شاید تو را بیاورد از راه ، یک قطار


حرف دلم عصارة این چند واژه است 

تا کیْ شکست ، خرد شدن ، بغض ، انتظار ؟

  

تقویم ها نبود ِ تو را ناله می کنند

در سال های ساکت و بی روح و مرگبار


تقویم ، بی تو هر چه که باشد ، قشنگ نیست

فرقی نمی کند ( چه زمستان و چه بهار )

  

 حتی تمام فلسفه ها بی تو مبهم اند

مرزی نمانده بین جهان ، جبر ، اختیار


دنیا  پُر  است از همة چیزهای شوم

از هر چه اتفاق عبث ، تلخ ، ناگوار


از زندگی به شیوة حیوان ولی modern

یعنی که کار ، پول ، هوس ، کار ، کار ، کار...


از « ism   » های پر شده از پوچ ِ پوچ ِ پوچ

از طرز فکرهای طرفدار انتحار


از هر چه ریشه اش به حقیقت نمی رسد

از ماسک های چهره نما ، اسم مستعار


از جنگ های خانه برانداز و بی دلیل

از قتل عام ، بمب ، ترور ، چوبه های دار


دنیا شبیه بشکة باروت ،‌شب به شب

نزدیک می شود به عدم ، مرگ ، انفجار

 

یعنی که می رسی و جهان پاک می شود

از هرچه جسم فاسد و اشباح نا به کار


آن وقت با دو دست ِ خودت پخش می کنی

دربین تشنگان جهان ، سیب ِ آبدار


حرف دلم عصارة این چند واژه است :

تا کیْ شکست ، خرد شدن ، بغض ، انتظار ؟


این شعر اگرچه قابلتان را نداشته

آقا ! فقط قبول کنیدش به یادگار


اصلاً برای اینکه بفهمم چه گفته ام

انگشت روی مصرع دلخواه خود گذار :


     یک شعر عاشقانه که می خوانی اش و یا

- یک مشت درد دل که نمی آیدت به کار .

مهدی زارعی 


[ سه شنبه 89/5/19 ] [ 9:23 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب