سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ


در کشوری که تازه به قانون رسیده است

چندین مذاکره به شبیخون رسیده است


لیلا میان جمع همه‌ اعتراف کرد

تنها برای کشتن مجنون رسیده است


جنگ و خیانت است در اقصا نقاط عشق

طبق گزارشی که هم ‌اکنون رسیده است


چاه غریب کوفه که همراز باد بود

این روزها به توده‌ای از خون رسیده است


در هفتمین همایش انسان و سادگی

جام طلا و لوح به قارون رسیده است


یک عضو کارخانه‌ی شوینده فاش کرد

ایمان به سستی کف صابون رسیده است


دیگر چه فرق می‌کند ابری و آفتاب

وقتی که فصل بارش طاعون رسیده است


حتی قلم به هیئت خنجر درآمده

در کشوری که زود به قانون رسیده است

رضا عزیزی

 


[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 10:50 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

یک شاخه رز ، یک شعر ، یک لیوان چایی
آنقدر اینجا می نشینم تا بیایی

از بس که بعد از ظهرها فکر تو بودم
حالا شدم یک مرد مالیخولیایی

بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد
رنگ روپوش بچه های ابتدایی

یک روز من را می کشی با چشمهایت
دنیا پر است از این رمان های جنایی

ای کاش می شد آخرش مال تو بودم
مثل تمام فیلمهای سینمایی

امسال هم تجدید چشمان تو هستم
می بینمت در امتحانات نهایی

می بینمت؟...اما نه! مدتهاست مانده است
یک شاخه رز... یک شعر... یک لیوان چایی

رضا عزیزی


[ شنبه 90/12/6 ] [ 11:33 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

وقتی از فکر غزل‌هایم سرت آتش گرفت
باورم کردی ولیکن باورت آتش گرفت

درد من را با قفس گفتی، صدایت دود شد
مرغ عشقت سوخت، بال کفترت آتش گرفت

خیس باران آمدی سرما سیاهت کرده بود
آنقدر بوسیدمت تا پیکرت آتش گرفت

گفته بودی من لبالب آتشم پروانه جان!
پس چرا پروا نکردی تا پرت آتش گرفت

گفته بودی شعرهایت سرد و بی روحند مرد!
شعرهایم را نوشتی دفترت آتش گرفت

دستهایم را گرفتی رفتنت نزدیک بود
دستهایت داغ شد انگشترت آتش گرفت

من لبالب آتشم اما نمی‌دانی چقدر
سینه‌ام با نامه‌های آخرت آتش گرفت

رضا عزیزی


[ سه شنبه 90/1/16 ] [ 3:48 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

من راه را دومرتبه گم کردم، این راه، راهِ چندم آدمهاست؟
حس می کنم به قافله نزدیکم، « این ایستگاهِ چندم آدمهاست»

من از دیار گم شده‌ای هستم، از سالنامه های پر از دیروز
چیزی به نام فصل نمی دانم، این ماه، ماهِ چندم آدمهاست؟

ای طفلهای بی سر و بی فرجام! ای کودکان زخمی خون آلود!
آیا شما ز مرگ نپرسیدید؟ زادن گناهِ چندم آدمهاست؟

موج طوافهای پر از تزویر، رنگ قنوتهای پر از باروت
بیت الحرام و کعبه چه متروکند! خون، قبله‌گاهِ چندم آدمهاست؟

هر روز، دارِ تازه‌ی میدانها، هر روز جوخه‌های پر از آتش
در این سیاه چاله‌ی بی‌فانوس، ذلت، پناهِ چندم آدمهاست؟

?

این رانده از بهشت چه می‌خواهد؟ گندم، گواه محکم عصیان نیست؟!
بشمار! ای فرشته‌ی سردرگم! این اشتباهِ چندم آدمهاست؟

رضا عزیزی


[ سه شنبه 89/10/7 ] [ 1:47 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 

آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد
مادرم در سکوت می‌سوزد، قصه‌ای مثل شاپرک دارد

خسته در خانه‌های بالاشهر، پشت هم رخت چرک می‌شوید
در میان شکسته‌های دلش، غمی اندازه فلک دارد

زخم‌ها مثل روز یادش هست، درد سیلی هنوز یادش هست
پدرم گفته برنمی‌گردد، مادر اما هنوز شک دارد

خواهرم هی مدام می‌پرسد، دستمان خالی است یعنی چه؟
طفلک کوچکم نمی‌داند، دست مادر فقط ترک دارد

بغض مادر شکستنش، آنی‌ست، جانمازش همیشه بارانی‌ست
به خدا حاضرم قسم بخورم، با خدا درد مشترک دارد

و از آن روز سرد برف‌آلود، که پدر رفت توی مه گم شد
آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد

 

رضا عزیزی - اراک

 


[ دوشنبه 89/5/11 ] [ 9:52 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

  

عروس ساحل آرام انزلی هلیا
چقدر ساده و سبزو مجللی هلیا

بیا که مثل همان روزها قدم بزنیم
کنار خواب درختان جنگلی هلیا

چه می شدآه بیایی شبی به کوچهءمن
به جشن کوچک گلهای مخملی هلیا

فقط به حرمت آغوش من که وامانده ست
به سمت من بدوی بی معطلی هلیا
---
جواب نامهء من را نمی دهی دیگر
اگرچه خسته ای از بودنم ولی هلیا...

 

رضا عزیزی




[ پنج شنبه 89/3/20 ] [ 10:47 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب