سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ

ای دو چشمت طرحِ شالیزارهای زیر کشت!

دست هایت، کِشتگاهِ رازقی های بهشت!

در طریقِ تو قلم، گرمِ سرودن می شود

تک تکِ فانوس های شهر، روشن می شود

قایقی در پشت دریاها هیاهو میکند

در طریق تو کسی از دور یاهو میکند

عشق  این جادوی وحشی این پری مست عشق

در طریق تو اساسا زندگی عشق است عشق

عشق را دیدم، بیابان در بیابان می وزید

بادِ مجنونی که تا سر حدّ امکان می وزید

جبرییل آمد، کنارِ تکّه ابری جا گرفت

در طریق تو، کسی دستِ تو را بالا گرفت

در عمیقِ گوشمان، حتّی هنوز آوای اوست:

«هر که من مولای اویم، پس علی مولای اوست»

نعره کن! ای از تمامِ جام ها مُل خیزتر!

مِی بنوشان، بیشتر، لبریزتر، لبریزتر

آسمان، یک روز از روی سرم گُم می شود

بی نگینِ نامِ تو، انگشترم گُم می شود

لُطفِ ساقی کم مباد، این جام را از من مگیر

بی گمان بی لطفِ ساقی، ساغرم گم می شود

بی کران انگونه که در کوچه های عشق تو

کودک بی دست و ای باورم گم میشود

صفحه صفحه، چشم هایت را سرودم، آی مرد!

چشم هایت را ببندی، دفترم گم می شود

ای دو چشمت، طرحِ شالیزارهای زیرِ کشت!

دست هایت، کِشتگاهِ رازقی های بهشت!

ای ابر طوفان بگو اخر چه بودی که خدا

اینچنین نام تو را بر سطح دریاها نوشت

فصلِ نمرود و تو ابراهیمِ دیگر باش، مرد!

این تبر، این دستِ تو، این هم تنِ بت های زشت

از ازل آغازِ اقیانوس ها با نامِ توست

این طریقِ توست، این تقدیر، پیشانی نوشت

من تو را در پیچ وتب بادها حس میکنم

عشق را در بین این فریادها حس میکنم

نیستی، من چشم هایم را به باران بسته ام

با تمامِ چاه های کوفه، پیمان بسته ام

چاه ها غمگین ترین نخل جهان را دیده اند

سال های سال، اشکِ آسمان را دیده اند

نخل اما در میان خون شناور نخل نیست

نخل را وقتی بسوزانند دیگر نخل نیست

مبحث دیدن محول شد به لک لکهای کور

باشما هستم شما خیل مترسک های کور

با کمالِ میل، این تندیسِ آفت پیشکش

این قفس مالِ شما، قصرِ خلافت پیشکش

نخل اگر نخل است، کِی محتاجِ این پاییزهاست؟

یا مگر مولای من در حسرتِ این چیزهاست؟

روزگاری این زمین، مثلِ جهنّم می گداخت

هُرمِ صحرای عرب، خورشید را هم می گداخت

آسمان، یک توده بارانِ جنون در خویش داشت

چاهِ نخلستان به جای آب، خون در خویش داشت

نخل باقی ماند، امّا دست های او شکست

یک نفر در را به هم کوبید، یک پهلو شکست

دیدنِ یک مرد، امّا دست بسته، سخت نیست؟

داغ، داغِ یک زنِ پهلو شکسته، سخت نیست؟

از پَر و پرواز گفتی، ناگهان تیرت زدند

شاخه ی گل هدیه کردی، آه! شمشیرت زدند

پشت این اندیشه ها سردر گمی ها خفته است

در پس مردم فقط نامردمی ها خفته است

نعره کن ای از تمامِ جام ها مُل خیزتر!

مِی بنوشان! بیشتر، لبریزتر، لبریزتر

سالها با یاد تو اشعار ما اتش گرفت

از عطش یال تمام اسبها آتش گرفت

من، همین جا با سکوت و درد، عادت می کنم

قصّه ی خورشید را هر شب روایت می کنم

مهدی میچانی فراهانی


[ چهارشنبه 89/9/3 ] [ 11:9 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب