سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ

درخت‌ها همه عریان شدند، آبان شد
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد
نیامدی و نچیدی انار سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
نیامدی و ترک خورد سین? من و ... آه!
چقدر یک‌شبه یاقوت سرخ ارزان شد!
چقدر باغ پر از جعبه‌های میوه شد و
چقدر جعب? پر راهی خیابان شد!
چقدر چشم ‌به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد!
چطور قصه‌ام اینقدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمی‌خواستم شود، آن شد؟
انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خند? کلاغان شد...

پانته آ صفایی بروجنی


[ چهارشنبه 91/1/30 ] [ 1:42 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

هی سعی می کنی نگذاری ببینمت
پیداست هیچ دوست نداری ببیمت
دریاچه دو فصل که تبدیل میکنی
اسکیت را به موج سواری- ببینمت
تا کی به شوق هرچه تو را خیره می شوم
از پیش چشمهام فراری ببینمت ؟
ای انعکاس کاشی یکدست اصفهان
در چشمهای شرجی ساری ببینمت
آخر چه کرده ام که ؟...چه می خواستم مگر
غیر از همین که گاه گداری ببینمت
گفتم که من بدون تو هرگز به هیچ کس ...
گفتی به نیشخند که :آری ببینمت !
حالا ببین چقدر تو را صبر می کنم
تا این که در کنار مزاری ببینمت -
که دور آن تمام کسانم سیاه پوش
آن روز اگر ... اگر بگذاری ببینمت :
پانته آ ‌صفائی


[ شنبه 90/3/21 ] [ 10:37 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

میل - میل توست اما بی تو باور کن که من

در هچوم باد های سرد پرپر می شوم

مهدی فرجی

 

موهام روی شانه طوفان غم رهاست
امشب شب عروسی من یا شب عزاست
دارند از مقابل چشمان عاشقت
با زور  می برند مرا روبه راه راست
دارم عروس می شوم این آخرین شب است
این انتهای قصه تلخ من و شماست
حتی طنین زلزله ویران نمی کند
دیوارهای فاصله ای را که بین ماست
من بی گمان کنار تو خوشبخت می شدم
اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...
آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود
این روزها رسیده ترین میوه خداست
اما به جای باغ تو در ظرف میوه است
اما به جای دست تو در سرد خانه هاست
آیینه شمعدان و لباس سفید و ... آه
این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست
روی سرش هنوز همان چادر کشی است
دمپائیش هنوز همانطور تابه تاست
کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند
امشب شب عروسی من یا شب عزاست
...
حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟
این تازه روز اول و آغاز ماجراست !

 پانته آ صفایی


[ یکشنبه 89/10/26 ] [ 12:36 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

وقول میدهم این شعر آخری باشد

که روبه وسعت تنهایی ام دری باشد

من از بلندترین کوه غرب آمده ام

و دختری که در او حس برتری باشد

نمیتواند از آن بانوان محترمی

که نام کوچشان را نمیبری باشد

حسود نیستم اما تحملش سخت است

که دست های تو در دست دیگری باشد

ببخش دارم از این خانه میروم آقا

و قول میدهم این شعر آخری باشد"

 

پانته آ صفایی بروجنی


[ دوشنبه 89/8/17 ] [ 8:45 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب