صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | ||
به نام نامی سر، بسمه تعالی سر
بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر
فقط به تربت اعلات، سجده خواهم کرد
که بندهی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر
قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق
که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! ما رأیت إلا تن
به آسمان بنگر! ما رأیت إلا سر
سری که گفت: «من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند میروم با سر
هر آنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر.»
همان سری که "یحب الجمال" محوش بود
جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترینها را
که یک به یک، همه بودن سروران را سر
زهیر گفت: حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت: حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس، " أجنّنی"گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم " أم وهب" را، به پاره تن گفت
برو به معرکه با سر ولی میا با سر
خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت آخر سر، روی پای مولا سر
چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید
به روی چادر زهرا گذاشت سقا، سر
در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر
همان که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود، پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
میان خاک، کلام خدا مقطعه شد
میان خاک؛ الف، لام، میم، طا، ها، سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازهی اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدنها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد، حتی سر
جدا شده است و سر از نیزهها درآورده است
جدا شده است و نیفتاده است از پا سر
صدای آیه کهف الرقیم میآید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
عقیله، غصه و درد و گلایه را به که گفت؟
به چوب، چوبه محمل، نه با زبان، با سر
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر
سید حمیدرضا برقعی [ پنج شنبه 92/8/30 ] [ 8:54 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
[ جمعه 92/8/17 ] [ 10:50 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
تو مثل سگ هستی چشم هایت از برف است سیدرضا محمدی [ یکشنبه 92/8/12 ] [ 1:36 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
[ پنج شنبه 92/8/9 ] [ 5:4 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
مثل ماهی که درون سایه ابری مبهم است گاه عشق یک فرشته در دل یک آدم است
سیلی از امواج خوردن عادت هر روزه ی صخره های ایستاده ،صخره های محکم است
خسته از این روزهای تلخ و مسموم و غریب یک نفر احوال می پرسد مرا آنهم غم است
آنچه که تو بر سرت کردی و رفتی روسری آنچه که من بر سرم شد آه ... خاک عالم است
از زمختی های این روح ترک خورده نترس مرد زیبایی که می بیند دلش ابریشم است
تو دو شانه داری و اندوه انبوه مرا فرش پانصد شانه ی تبریز هم باشد کم است حامد عسگری [ چهارشنبه 92/8/8 ] [ 3:24 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
با استکان قهوه عوض کن دوات را یک لحظه رو به معبد بودائیان بایست! علیرضا بدیع [ چهارشنبه 92/8/8 ] [ 3:17 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
یک زاویه ی بسته ی آغوش بنا کن [ پنج شنبه 92/8/2 ] [ 11:39 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |