سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ

ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی
دیدم که افتادی پی آزار من روزی

این سینه زندان بود، اما رفت با شادی
هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی

شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما
سر میکشی در دفتر اشعار من روزی

رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم
دیوانه برمی گردی از تکرار من روزی

با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد
یکباره خون آبی ِ خودکار من روزی

هر زن به چشم ام خیره شد، گم کرده ای را یافت
پس «هرکسی از ظنّ خود شد یار من» روزی

بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم
هرچند می خندی به این اقرار من روزی

مهدی فرجی


[ شنبه 92/7/20 ] [ 1:12 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 

هر قدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تامیتوانی دردلت باشد

یک عمر در گفتن دویدی ? کوله بارت کو؟
این سهم خیلی کم نباید حاصلت باشد

حالا که اینقدر از تلاطم خسته ای برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد!

تا وقت مردن روی خوشبختی نمی بینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گلت باشد

احساس غربت میکنی وقتیکه شوقی نیست
حتی اگر یک عمر جایی منزلت باشد

اصلا بگو کی در ازای شعر نان داده؟
یاخنده ای? حرفی ...که شاید قابلت باشد

از گفتنی ها با تو گفتم بعد از این بگذار
دست خود دیوانه ات(یا عاقلت)باشد

امروز و فردا میکنی؟ امروز یا فردا 
یکدفعه دیدی وقت مهر باطلت باشد

بر شانه هایت باز دنبال چه میگردی؟ 
انگیزه پرواز باید در دلت باشد

مهدی فرجی


[ چهارشنبه 92/3/22 ] [ 2:18 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی
دیدم که افتادی پی آزار من روزی

این سینه زندان بود، اما رفت با شادی
هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی

شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما
سر میکشی در دفتر اشعار من روزی

رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم
دیوانه برمی گردی از تکرار من روزی

با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد
یکباره خون آبی ِ خودکار من روزی

هر زن به چشم ام خیره شد، گم کرده ای را یافت
پس «هرکسی از ظنّ خود شد یار من» روزی

بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم
هرچند می خندی به این اقرار من روزی

مهدی فرجی


[ چهارشنبه 92/3/22 ] [ 2:17 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

پابند کفشهای سیاه سفر نشو

یا دست کم بخاط من دیرتر برو

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی امـ...ا شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو -

به به مبارک است :دل خوش - لباس نو

دارند سور وسات عروسی می آورند

از کوچه های سرد به آغوش گرم تو

...

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر

مجبور نیستی که بمانی ...

ولی نرو

مهدی فرجی


[ یکشنبه 90/8/1 ] [ 8:37 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

رها کن که در چنگ طوفان بمیرم

 به این حال و روز پریشان بمیرم

نه می خواستی با تو آزاد باشم

 نه دل داشتی کنج زندان بمیرم

 گل چیده ام...قسمتم بود بی تو

 که در بستر خشک گلدان بمیرم

 اگر  ایستادم نه از ترس مرگ است

 دلم خواست مثل درختان بمیرم

 نه ... بگذار دست تو باشد تمامش

 بسوزان ، بسوزم، بمیران، بمیرم

 شب سوز پاییز ، سرمای آذر

 ولم کرده ای زیر باران بمیرم

 تو وقتی نباشی چه بهتر که یک روز

 بیفتم کنار خیابان ب..م...ی....ر.....م 

مهدی فرجی

 


[ جمعه 90/5/28 ] [ 11:46 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

حیف آنها که بالشان دادم شاخه شاخه پریده اند از من
از رفیقان راه می پرسی؟ پیشترها بریده اند از من
هرچه دادند زود پس دادم هر چه را خواستند رو کردند
عشق را در سخاوتم روزی، به پشیزی خریده اند از من
کرمهایی که در تن خشکم شادمان می خزند و می لولند
سالها پیش در بهاری سبز، ریشه هائی جویده اند از من
خشکی ام را بهانه می گیرند که رهایم کنند و در بروند
خودشان نیز خوب می دانند، رگ به رگ خون مکیده اند از من
هر کجا از نفس می افتادند باز سنگ صبورشان بودم
گریه هایی به من فروخته اند، خنده هائی خریده اند از من
محو کردند رد پایم را که ندانی کجا گرفتارم
بعد تا هر چه دورتر بشوند، سمت دیگر دویده اند از من
چشم ها جور دیگری هستند، حرف ها روی دیگری دارند
وای هرجا که پا گذاشته اند، قصه ای آفریده اند از من

مهدی فرجی


[ شنبه 90/4/18 ] [ 12:5 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی
آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

مهدی فرجی


[ شنبه 89/12/7 ] [ 11:28 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

من مدتی است ابر بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو

این روزها پر از هیجان تغزلم
چیزی به جز ترانه ندارم برای تو

جان من است و جان تو امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو

از حد دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلاً نمی شود بشمارم برای تو

این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو

من ماهی ام ، تو آب ! تو ماهی ، من آفتاب
یاری برای من ، تو و یارم ، برای تو

با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو

مهدی فرجی


[ شنبه 89/11/2 ] [ 9:4 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

میل - میل توست اما بی تو باور کن که من

در هچوم باد های سرد پرپر می شوم

مهدی فرجی

 

موهام روی شانه طوفان غم رهاست
امشب شب عروسی من یا شب عزاست
دارند از مقابل چشمان عاشقت
با زور  می برند مرا روبه راه راست
دارم عروس می شوم این آخرین شب است
این انتهای قصه تلخ من و شماست
حتی طنین زلزله ویران نمی کند
دیوارهای فاصله ای را که بین ماست
من بی گمان کنار تو خوشبخت می شدم
اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...
آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود
این روزها رسیده ترین میوه خداست
اما به جای باغ تو در ظرف میوه است
اما به جای دست تو در سرد خانه هاست
آیینه شمعدان و لباس سفید و ... آه
این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست
روی سرش هنوز همان چادر کشی است
دمپائیش هنوز همانطور تابه تاست
کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند
امشب شب عروسی من یا شب عزاست
...
حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟
این تازه روز اول و آغاز ماجراست !

 پانته آ صفایی


[ یکشنبه 89/10/26 ] [ 12:36 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

جمعه بوی تو را می تراود،مرد بیدار شو ندبه سر کن!

تازگی ها دلم بد گرفته،حال و روز مرا تازه تر کن!

 

روز،این جا خود روشنایی،خاک یک تکه خاک بهشت است

شعر قدری سبک شو،خودت باش فکر یک اسمان بال و پر کن!

 

استخوان استخوان لاله سر زد،پیرهن پیرهن یوسف امد

باد برخیز کارت درامد هر چه یعقوب دیدی خبر کن!

 

اه! سخت است سخت است مادر،هی بیا هی برو تا لب در

پانزده سال چادر در اور،پانزده سال چادر به سر کن

 

وزن تابوت از بس سبک بود، شانه ها بار را حس نکردند

خواستی بی تعارف بگویی، مثل من باش، راحت سفر کن!

 

چند سالی است خاکت برادر! بد نمک گیر کرده دلم را

با اجازه دوباره می ایم، خاک شوریده را شورتر کن!

 

مهدی فرجی


[ جمعه 89/7/9 ] [ 11:20 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب