سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ

چشمــــمان بود به آییـــنه و آییـــنه شکست
گفته بودند بزرگان که حقیقت تلــــــــخ است

آدم از تلخـــــی این تجــــــربه ها می فهـــمد
که به زیبـــــــایی آییــــــــنه نباید دل بســــت

ناگــــــزیرم که به این فاجـــــــــــعه اقرار کنم:
خوابـــــهایی که ندیدم، به حقیقت پیــوست

کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست
قسمتم دربدری بود همین است که هست

در دلــــــم هر چه در و پنجــــره دیدم بستم
راه را بر هــمه چیز و هــمه کـــس باید بست

چمــــــدان بسته ام و عازم خــــلوت شده ام
غـزل
 و

 خلوت و

ســـیگار و...

خدایی هم هست

 

محمد کیاسالار


[ یکشنبه 90/1/28 ] [ 3:9 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

چه فرق می کند این: چای... قهوه... یا ودکا!

که عشق گرمی دنیاست توی این سرما!

 

- خیال نه!... به خدا نه!... من از خیال پرم!

خیال می خوردم... آه نه! تورا به خدا!!-

 

غرض نشستن و یک گفت و گوی طولانی است

و واژه های معطر که می شکوفد تا-

 

-غزل توالی شیرین خنده ها بشود

و رودسار قشنگی که کودکی ها را-

 

- به شط جاری امروز منتقل بکند!

که: قطره قطره جمع... وانگهی دریا!!

 

... وبعد توی همین موج های مصرع قبل

دو قایق از چپ و از راست می شود پیدا

 

که توی سمت چپی من نشسته، چشمانم-

-پر از سوال همیشه که: همسفر آیا-

 

در این میانه گرداب و موج خواهد بود؟!...

...و سمت راست به ناگاه دختری تنها-

 

درون قایق تنهایی اش شبیه عروس!

شبیه عشق!... شبیه قشنگی رویا!...

 

تکان که می خورم از من سلام می جوشد

به روی گونه دختر دو چاله زیبا!!

 

... «عجب تصادف خوبی!... به سمت شرق؟!... عجب!

... مسیر من هم از آن سوست!... سمت آبی ها!!»

 

***

 

و بعد آخر قصه... چه آخری؟!... این عشق

همیشه گرم و صمیمی ست، تا ابد... آقا!

 

که توی قایق «خویش»ایم: با هم و بی هم!

و عشق نیز همین است: همسفر... و جدا!!

 

دو قایق و دو نفر، یک مسیر و دو پارو!

درست شانه به شانه...

... و تا ته دنیا...!

 

-عطر تند نارنج-سیامک بهرام پرور-


[ سه شنبه 90/1/23 ] [ 12:17 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
بیا و پرکن از اندوه استکان مرا
بیا و پر کن از این ... جام شوکران مرا
بریز در دهنم شعله هایی از دوزخ
بدون وقفه به آتش بکش جهان مرا
مرا بگیر در آغوش شعله های تنت
بگیر ازتن من پاره های جان مرا
بچرخ تا که بچرخم ،سکوت را بشکن
بیا و نعره بزن درد بی امان مرا
اگر چه بال پریدن نمانده است ولی
نبند پلک نگیر از من آسمان مرا
مباد از تو جدایم کنند این مردم
که خرد می کند این درد استخوان مرا
********************************
هنوز جرعه ای از استخوان من باقی است
و می کشد به خدا امشب این ترانه مرا

حمیده رضایی

[ چهارشنبه 90/1/17 ] [ 12:39 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

وقتی از فکر غزل‌هایم سرت آتش گرفت
باورم کردی ولیکن باورت آتش گرفت

درد من را با قفس گفتی، صدایت دود شد
مرغ عشقت سوخت، بال کفترت آتش گرفت

خیس باران آمدی سرما سیاهت کرده بود
آنقدر بوسیدمت تا پیکرت آتش گرفت

گفته بودی من لبالب آتشم پروانه جان!
پس چرا پروا نکردی تا پرت آتش گرفت

گفته بودی شعرهایت سرد و بی روحند مرد!
شعرهایم را نوشتی دفترت آتش گرفت

دستهایم را گرفتی رفتنت نزدیک بود
دستهایت داغ شد انگشترت آتش گرفت

من لبالب آتشم اما نمی‌دانی چقدر
سینه‌ام با نامه‌های آخرت آتش گرفت

رضا عزیزی


[ سه شنبه 90/1/16 ] [ 3:48 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

بهار

سوال: «عید رسیده؟» جواب: «اینجا نه!»
بهار آمده امسال خانه ی ما؟ نه!
چهار فصل پیاپی، اگر زمستان شد
یخ قدیمی این فصل می شود وا ؟ نه!
بدون تو همه ی سال برف بوده؟ بله!
تمام هم شده یک لحظه فصل سرما؟ نه!
بدون موج نگاهت، جهان (که یک ماهی ست)
رسیده است به آغوش گرم دریا؟ نه!
تمام زلزله ها لرزه نبودن توست
و هیچ بعد تو آرام بوده دنیا؟ نه!
تو ماه صفحه ی نقاشی جهان بودی
درون صفحه ببین ماه مانده حالا؟ نه!
اگر چه داخل تقویم ها نوشته بهار
بهار می رسد از راه، بی تو آقا؟ نه!
بیا و پس تو خودت از خدا بخواه، که داد ـ
جواب خواهش ما را همیشه او با: نه!
خودت بگو به خدا که به چشم یک عاشق
بهار، فصل قشنگی ست، بی تو اما نه.

(مهدی زارعی)


[ دوشنبه 90/1/8 ] [ 5:38 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب