صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | ||||
محمد کاظم کاظمی مرد فریاد برآورد :"مرا یاری نیست ؟" محمد ترکی
[ شنبه 89/9/27 ] [ 8:53 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
بند اول بند پنجم علیرضا قزوه [ چهارشنبه 89/9/24 ] [ 5:58 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
شب تبانـی پنهـــانی قضــا و قــدر شب مرور زمان روی ریلهای خطــر صدای سرفه خشدار ساعتی مسلـول و چند قطره خـــون روی میـز پنجـره در قلـم بلند شد و واژه ها ردیف شدنـــد رُمــان .. تِـراژدی قتـل یک نـه چند نفـر تمام مغز نویسنده لب به لب از مـــرگ اتاق خوابــش هم لبریز از تب و بستــر و چند مرتبه کابــوس شعله دود عطش و چند مرتبه هـم آب و قرص خــواب آور و روح تشنــه او شمــع شد زبانه کشید و شمــع آب شد و مَرد سوخـت تا آخــر و شعله شعله به تن رمان رسید آتــش و سطر سطر رمان واژه واژه خاکســــتر به جــز ســـه چار خط از چند ســـطر پـایـانی که می رسید به خـون! خیمه! تیر! نیزه! سپر سپــاه سبز قداســت دفاع عاطفه خـیر سپــاه قرمز عصیــان هجــوم فاجعه شر عطـش شبیه به یک جفـت دست خـون آلود کشیده بــود تــن هر چــه تشنـــه را در بـــر و مـــاه مشــک به دندان از آسمـــان افتاد و مشـــک مثل خود مـــاه پر شد از خنجـر رسیــــــد متـــــن به جایـــــی کــــه گل شکفته شش ماهه شد گلی پرپر و بوســه زد به گلوگـــاه آسمان خورشیـــد و فـــکر کـــرد بــــه راز وصیـــت مـــادر رمــــان به اوج خودش می رسیـــد جایی که پریــــد و پــــر زد از آنجــــا پرنــــده ای بی سر به خنـــده لشگر شیطـــان به گوش هم گفتند چه روز خوب و قشنگی است گوش شیطان کر زمین مُچاله شد آن لحظه که رسید به هم ســــرِ بریـــده بـــابـــا و دامـــن دختــــر و شب نمایش معکوسی از حقیقت و وهم و ســـال شصت ویک کـــشتن حقـــوق بشــــر رمان به نیمه ولی ساعت از نفس افتاد و چند قطره خـــون روی میز پنجــــره در قلم شهید شد و خون مشکی اش ماسید رمــــان تمام قلـــم سوخت دود شد دفـــتر مهدی زارعی
[ سه شنبه 89/9/23 ] [ 8:39 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
پابوس شرمنده ام که همت آهو نداشتم شصت و سه سال راه، به این سو نداشتم اقرار می کنم که من، این های و هوی گنگ ها داشتم همیشه، ولی هو نداشتم جسمی معطر از نفسی، گاه داشتم روحی به هیچ رایحه، خوشبو نداشتم فانوس بخت گمشدگان همیشه ام حتی برای دیدن خود، سو نداشتم وایا به من که با همه مهربانی ام در خانواده نیز، دعاگو نداشتم شعرم صراحتی ست دل آزار، راستش راهی به این زمانه نُه تو نداشتم می شد که بندگی کنم و زندگی کنم اما من اعتقاد به تابو نداشتم آقا! شما که از همه کس باخبرترید من جز سری نهاده به زانو نداشتم خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم دیگر سوال دیگری از او نداشتم محمد علی بهمنی
نامه ای به مولا سکوت و سردی شب ناتمام، همسایه! و چاره چیست؟ دوباره سلام، همسایه! خدا کند که بماند صفای سایه تو همیشه بر سرمان مستدام، همسایه! چه کرده ای که چنین بال می زنم هر روز کبوترانه به آن کوی و بام، همسایه! غزال خسته و مجروح را در این فرصت نمی شود برهانی ز د ام؟ همسایه! مرا زسایه همسایگی ات طرد مکن که بی تو باقی عمرم حرام، همسایه! و در حضور بزرگ و زلال تو، هرگز نه جاه می طلبد دل، نه نام، همسایه! مرا بخوان که در این ازدحام غصه و غم به آستانه سبزت بیام، همسایه! خلاصه این که نمانده است هیچ عرضی جز ملال دوری تو، والسلام، همسایه! زهرا بیدکی
قلم آهسته گریست آسمان آمد و در همهمه مهمانت شد سربلندی که چنین سر به گریبانت شد چشم های نگران همه آهوها شاه بیت غزل شام غریبانت شد بس که از غربت تو قصه سرایی کردیم جلوه ای کردی و این خطه خراسانت شد نامی از بتگر و بت در همه شهر نماند کفر در پای تو افتاد و مسلمانت شد تا مگر عقده ای از کار دلم بازکنی در و دیوار حرم دست به دامانت شد اگر از رفتن تو کوچه عزادار نبود ماه و خورشید چرا آینه گردانت شد؟ فتنه هر چند کم از فتنه نمرود نبود و همان آتش سوزنده گلستانت شد چون به انگور رسیدم، قلم آ هسته گریست و سر زلف سخن نیز پریشانت شد ابراهیم لگزیان
[ پنج شنبه 89/9/18 ] [ 11:17 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
از تمام خشت های خانه پرسیدم ترا حسین هدایتی [ سه شنبه 89/9/16 ] [ 8:39 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
این همه فاصله را دورو برم نگذارید راه دور است ولی بیخبرم نگذارید
آی گل های فراوان معلق در باد ! پای در دامنه ی چشم ترم نگذارید
شهر در زخم سر شانه من میلرزد دست بر شانه ی مجروح ترم مگذارید
من خودم با لب تقدیر تعارف دارم پلک اگر خواست که من هم بپرم نگذارید
نانتان را اگر امروز کسی آجر کرد زود در کاسه ی ارباب کرم نگذارید
این بیابان پر از احساس هیولا شدن است هوش دارید تبر در کمرم نگذارید
دیشب از دست شما سایه ی خود را کشتم من روانی شده ام سر بسرم نگذارید سید ابوالفضل مبارز [ دوشنبه 89/9/8 ] [ 8:39 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
ای دو چشمت طرحِ شالیزارهای زیر کشت! دست هایت، کِشتگاهِ رازقی های بهشت! در طریقِ تو قلم، گرمِ سرودن می شود تک تکِ فانوس های شهر، روشن می شود قایقی در پشت دریاها هیاهو میکند در طریق تو کسی از دور یاهو میکند عشق این جادوی وحشی این پری مست عشق در طریق تو اساسا زندگی عشق است عشق عشق را دیدم، بیابان در بیابان می وزید بادِ مجنونی که تا سر حدّ امکان می وزید جبرییل آمد، کنارِ تکّه ابری جا گرفت در طریق تو، کسی دستِ تو را بالا گرفت در عمیقِ گوشمان، حتّی هنوز آوای اوست: «هر که من مولای اویم، پس علی مولای اوست» نعره کن! ای از تمامِ جام ها مُل خیزتر! مِی بنوشان، بیشتر، لبریزتر، لبریزتر آسمان، یک روز از روی سرم گُم می شود بی نگینِ نامِ تو، انگشترم گُم می شود لُطفِ ساقی کم مباد، این جام را از من مگیر بی گمان بی لطفِ ساقی، ساغرم گم می شود بی کران انگونه که در کوچه های عشق تو کودک بی دست و ای باورم گم میشود صفحه صفحه، چشم هایت را سرودم، آی مرد! چشم هایت را ببندی، دفترم گم می شود ای دو چشمت، طرحِ شالیزارهای زیرِ کشت! دست هایت، کِشتگاهِ رازقی های بهشت! ای ابر طوفان بگو اخر چه بودی که خدا اینچنین نام تو را بر سطح دریاها نوشت فصلِ نمرود و تو ابراهیمِ دیگر باش، مرد! این تبر، این دستِ تو، این هم تنِ بت های زشت از ازل آغازِ اقیانوس ها با نامِ توست این طریقِ توست، این تقدیر، پیشانی نوشت من تو را در پیچ وتب بادها حس میکنم عشق را در بین این فریادها حس میکنم نیستی، من چشم هایم را به باران بسته ام با تمامِ چاه های کوفه، پیمان بسته ام چاه ها غمگین ترین نخل جهان را دیده اند سال های سال، اشکِ آسمان را دیده اند نخل اما در میان خون شناور نخل نیست نخل را وقتی بسوزانند دیگر نخل نیست مبحث دیدن محول شد به لک لکهای کور باشما هستم شما خیل مترسک های کور با کمالِ میل، این تندیسِ آفت پیشکش این قفس مالِ شما، قصرِ خلافت پیشکش نخل اگر نخل است، کِی محتاجِ این پاییزهاست؟ یا مگر مولای من در حسرتِ این چیزهاست؟ روزگاری این زمین، مثلِ جهنّم می گداخت هُرمِ صحرای عرب، خورشید را هم می گداخت آسمان، یک توده بارانِ جنون در خویش داشت چاهِ نخلستان به جای آب، خون در خویش داشت نخل باقی ماند، امّا دست های او شکست یک نفر در را به هم کوبید، یک پهلو شکست دیدنِ یک مرد، امّا دست بسته، سخت نیست؟ داغ، داغِ یک زنِ پهلو شکسته، سخت نیست؟ از پَر و پرواز گفتی، ناگهان تیرت زدند شاخه ی گل هدیه کردی، آه! شمشیرت زدند پشت این اندیشه ها سردر گمی ها خفته است در پس مردم فقط نامردمی ها خفته است نعره کن ای از تمامِ جام ها مُل خیزتر! مِی بنوشان! بیشتر، لبریزتر، لبریزتر سالها با یاد تو اشعار ما اتش گرفت از عطش یال تمام اسبها آتش گرفت من، همین جا با سکوت و درد، عادت می کنم قصّه ی خورشید را هر شب روایت می کنم مهدی میچانی فراهانی [ چهارشنبه 89/9/3 ] [ 11:9 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
حرفت قبول، لایق خوبی نبودهام امیر مرزبان
[ سه شنبه 89/9/2 ] [ 2:6 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
||||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |