سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ


آی دوزخ سفران! گاه دریغ آمده است
سر بدزدید که هفتاد و دو تیغ آمده است

طعمه ی تلخ حجیمید گلوگیر شدید
چرک زخمید- که کوفه است- سرازیر شدید

فوج فرعونید یا قافله ی قابیلید؟
ننگ محضید، ندانم ز کدامین ایلید

ره مبندید که ما کهنه سواریم ای قوم
سر برگشت نداریم، نداریم ای قوم

حلق بر نیزه اگر دوخته شد، باکی نیست
خیمه در خیمه اگر سوخته شد، باکی نیست

خیمه تشنه است، غمی نیست، گلاب آلوده است
سجده بیمار، نه بیمار، شراب آلوده است

آب این بادیه خون است که وانوشد کس
زهر باد آن آب که از دست شما نوشد کس

شعله گر افسرد، خاکستر ما خواهد رفت
تن اگر خفت به صحرا، سر ما خواهد رفت

راه سخت است، اگر سر برود باکی نیست
کاروان با سر رهبر برود باکی نیست

تن به صحرای عطش سوخته، سر بر نیزه
بر نمی گردیم زین دشت، مگر بر نیزه

تشنه می سوزیم با مشک در این خونین دشت
دست می کاریم تا مرد بروید زین دشت

آی دوزخ سفران! گاه سفر آمده است
سر بدزدید که هفتاد و دو سر آمده است

محمد کاظم کاظمی 


 مرد فریاد برآورد :"مرا یاری نیست ؟"
کوفیان هلهله کردند :"...هلا...آری نیست"

شمر تکبیر برآورد که در لشکر تو
پرچمی نیست به پا ، دست علمداری نیست!

[ شمر و تکبیر!؟ بلی بین حقیقت وَ دروغ
ای بسا، گرچه به ظاهر، ره بسیاری نیست ]

مرد غرید که تکبیر شما تزویراست
ور نه حاشا که شما را به خدا کاری نیست

گرم سودای خدایید به بازار سیاه
آه ، مکّاره تر از این سر بازاری نیست!

[ غیرتم کشت که چندی ست به بازار دروغ
می فروشند وطن را و خریداری نیست ! ]

مرد غرید : "مرا مرگ حیاتی تازه ست
زندگی کردن با خواری ، جز عاری نیست"

عُمَر سعد به ری - اما - می اندیشید
- "بهتر از گندم ری هیچ بر و باری نیست.."

مرد نالید : " تو را هرگز از گندم ری
یا که از مردم وی حاصل سرشاری نیست

آسیاها همه بر خون شما خواهد گشت
نان نفرین شدگان لقمهّ همواری نیست"

[ زندگی گرچه مصافی ست میان بد و خوب
کربلا حادثه قابل تکراری نیست ،

غالبا شمر و یزیدند به جولان اینجا
حُر که سهل است ، در این معرکه مختاری نیست! ]

محمد ترکی

 

 



[ شنبه 89/9/27 ] [ 8:53 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

بند اول
می آیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است
از لا به لای آتش و خون جمع کرده ام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
دردی کشیده ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده ام که جگرها در او گم است
با تشنگان چشمه احلی من العسل
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است
این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است
یاقوت و دُر  صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحرها در او گم است

بند دوم
جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر
صبحی دمید از شب عاصی سیاه تر
وز پی شبی ز روز قیامت درازتر
بر نیزه ها تلاوت خورشید، دیدنی ست
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟
قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر
عشق توام کشاند بدین جا، نه کوفیان
من بی نیازم از همه، تو بی نیازتر
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر
با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید
بند سوم
فرصت دهید گریه کند بی صدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات
گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه کنان مشک را فرات
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشک ها که مرا هست با فرات
حالی به داغ تازه ی خود گریه می کنی
تا می رسی به مرقد عباس، یا فرات
از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات
از طفل آب، خجلت بسیار می کشم
آن یوسفم که ناز خریدار می کشم

بند چهارم
بعد از شما به سایه ی ما تیر می زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می زدند
پیشانی تمامی شان داغ سجده داشت
آنان که خیمه گاه مرا تیر می زدند
این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می زدند
غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی شیر می زدند
ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می زدند
در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر می زدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سینه زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می زدند
از حلق های تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید

 

بند پنجم
کو خیزران که قافیه اش با دهان کنند
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند
بگذار بی شمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند
پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند
یارب، سپاه نیزه، همه دستشان تهی ست
بی توشه اند و همرهی کاروان کنند
با مهر من، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند
با پای سر، تمامی شب، راه آمدم
تنهایی ام نبود، که با ماه  آمدم

بند ششم
ای زلف خون فشان توام لیلة البرات
وقت نماز شب شده، حی علی الصلات
از منظر بلند،ببین صف کشیده اند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات
خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشک های تشنه وضو می کند، فرات
طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را می دهد نجات!
بین دو نهر، خضر شهادت به جستجو ست
تا آب نوشد از لبت، ای چشمه ی حیات
ما را حیات لم یزلی، جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات
عشقت نشاند، باز به دریای خون، مرا
وقت است تیغت آورد از خود، برون، مرا

بند هفتم
از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!
دست خداست، این که شکستید بیعتش
دستی خدای گونه تر از این بیاورید!
وقت غروب  آمده، سرهای تشنه را
از نیزه های بر شده، پایین بیاورید!
امشب برای خاطر طفل سه ساله ام
یک سینه ریز، خوشه ی پروین بیاورید!
گودال، تیغ کند، سنان های بی شمار
یک ریگزار، سفره ی چرمین بیاورید!
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدی ست!
فالی زنید و سوره ی یاسین بیاورید!
خاتم سوی مدینه بگو بی نگین برند!
دست بریده، جانب ام البنین برند!

بند هشتم
خون می رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده ست ماه، به گرد سر شما
آن زخم های شعله فشان، هفت اخترند
یا زخم های نعش علی اکبر شما؟
آن کهکشان شعله ور راه شیری است
یا روشنان خون علی اصغر شما؟
دیوان کوفه از پی تاراج  آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما
از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد (نور ) و ( واقعه ) در حنجر شما
با زخم خویش، بوسه به محراب می زدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما
گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می کنی
بر نیزه، شرح سوره ی احزاب می کنی

بند نهم
در مشک تشنه، جرعه ی آبی هنوز هست
اما به خیمه ها برسد با کدام دست؟
برخاست با تلاوت خون،  بانگ یا اخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»
تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزه ی لب تشنگان شکست!
شد شعله های العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشم ها نشست
تا گوش دل شنید، صدای ( الست ) دوست
سر شد (بلی)ی تشنه لبان می الست
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست
باران می گرفت و سبو ها که پر شدند
در موج تشنگی، چه صدف ها که دُر شدند

بند دهم
باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟
آوازه ی شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتی ست، به محشر چه حاجت است؟
کی اعتنا به نیزه و شمشیر می کنیم؟
ما کشته ی توایم، به خنجر چه حاجت است؟ 
بی سر دوباره می گذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟
بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟ 
بنشین به پای منبر من،  نوحه خوان، بخوان!
تا نیزه ها به پاست،  به منبر چه حاجت است؟
در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم

بند یازدهم
از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمده ست
وز حلق تشنه، سوره ی قرآن بر  آمده ست
موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان بر آمده ست
این کاروان تشنه،  ز هر جا گذشته است
صد جویبار، چشمه ی حیوان بر آمده ست
باور نمی کنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور، از لب و دندان بر آمده ست
انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان در آمده ست
راه حجاز می گذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان بر آمده ست
چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم

بند دوازدهم
گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنها تر از مسیح، کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
مولا نوشته بود : بیا ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
مولا نوشته بود : بیا، دیر می شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب می رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبیب، جوهرش « امن یجیب» بود
یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود

بند سیزدهم
تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن  یوسفی که تشنه برون  آمدی زچاه
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشته ای و می نگری سوی قتلگاه
امشب، شبی ست از همه شب ها سیاه تر
تنها تر از همیشه ام ای شاه بی سپاه
با طعن نیزه ها به اسیری نمی رویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!
امشب به نوحه خوانی ات از هوش رفته ام
از تار وای وایم و از پود آه آه
بگذار شام، جامه ی شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامه ی سیاه!
بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب

بند چهاردهم
قربان آن نی یی که دمندش سحر، مدام
قربان آن می یی که دهندش علی الدوام
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
هنگامه ی برون شدن از خویش، چون حسین (ع)
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام
این خطی از حکایت مستان کربلاست :
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
اشکم تمام گشت و نشد گریه ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه ام تمام
با کاروان نیزه به دنبال، می روم
در منزل نخست تو از حال می روم

علیرضا قزوه


[ چهارشنبه 89/9/24 ] [ 5:58 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 

       شب تبانـی پنهـــانی قضــا و قــدر

         شب مرور زمان روی ریلهای خطــر

       صدای سرفه خشدار ساعتی مسلـول 

        و چند قطره خـــون روی میـز پنجـره در 

      قلـم بلند شد و واژه ها ردیف شدنـــد 

      رُمــان .. تِـراژدی قتـل یک نـه چند نفـر 

      تمام مغز نویسنده لب به لب از مـــرگ 

      اتاق خوابــش هم لبریز از تب و بستــر 

      و چند مرتبه کابــوس شعله دود عطش 

      و چند مرتبه هـم آب و قرص خــواب آور 

      و روح تشنــه او شمــع شد زبانه کشید 

      و شمــع آب شد و مَرد سوخـت تا آخــر

      و شعله شعله به تن رمان رسید آتــش

      و سطر سطر رمان واژه واژه خاکســــتر 

      به جــز ســـه چار خط از چند ســـطر پـایـانی 

      که می رسید به خـون! خیمه! تیر! نیزه! سپر 

      سپــاه سبز قداســت دفاع عاطفه خـیر 

      سپــاه قرمز عصیــان هجــوم فاجعه شر 

      عطـش شبیه به یک جفـت دست خـون آلود

      کشیده بــود تــن هر چــه تشنـــه را در بـــر 

      و مـــاه مشــک به دندان از آسمـــان افتاد 

      و مشـــک مثل خود مـــاه پر شد از خنجـر 

      رسیــــــد متـــــن به جایـــــی کــــه  

      گل شکفته شش ماهه شد گلی پرپر 

      و بوســه زد به گلوگـــاه آسمان خورشیـــد 

      و فـــکر کـــرد بــــه راز وصیـــت مـــادر 

      رمــــان به اوج خودش می رسیـــد جایی که 

      پریــــد و پــــر زد از آنجــــا پرنــــده ای بی سر 

      به خنـــده لشگر شیطـــان به گوش هم گفتند 

      چه روز خوب و قشنگی است گوش شیطان کر 

      زمین مُچاله شد آن لحظه که رسید به هم 

      ســــرِ بریـــده بـــابـــا و دامـــن دختــــر 

      و شب نمایش معکوسی از حقیقت و وهم 

      و ســـال شصت ویک کـــشتن حقـــوق بشــــر 

      رمان به نیمه ولی ساعت از نفس افتاد 

      و چند قطره خـــون روی میز پنجــــره در

      قلم شهید شد و خون مشکی اش ماسید

      رمــــان تمام قلـــم سوخت دود شد دفـــتر 

مهدی زارعی

 


[ سه شنبه 89/9/23 ] [ 8:39 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

پابوس

شرمنده ام که همت آهو نداشتم

شصت و سه سال راه، به این سو نداشتم

اقرار می کنم که من، این های و هوی گنگ

ها داشتم همیشه، ولی هو نداشتم

جسمی معطر از نفسی، گاه داشتم

روحی به هیچ رایحه، خوشبو نداشتم

فانوس بخت گمشدگان همیشه ام

حتی برای دیدن خود، سو نداشتم

وایا به من که با همه مهربانی ام

در خانواده نیز، دعاگو نداشتم

شعرم صراحتی ست دل آزار، راستش

راهی به این زمانه نُه تو نداشتم

می شد که بندگی کنم و زندگی کنم

اما من اعتقاد به تابو نداشتم

آقا! شما که از همه کس باخبرترید

من جز سری نهاده به زانو نداشتم

خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم

دیگر سوال دیگری از او نداشتم

محمد علی بهمنی

 


 

نامه ای به مولا

سکوت و سردی شب ناتمام، همسایه!

و چاره چیست؟ دوباره سلام، همسایه!

خدا کند که بماند صفای سایه تو

همیشه بر سرمان مستدام، همسایه!

چه کرده ای که چنین بال می زنم هر روز

کبوترانه به آن کوی و بام، همسایه!

غزال خسته و مجروح را در این فرصت

نمی شود برهانی ز د ام؟ همسایه!

مرا زسایه همسایگی ات طرد مکن

که بی تو باقی عمرم حرام، همسایه!

و در حضور بزرگ و زلال تو، هرگز

نه جاه می طلبد دل، نه نام، همسایه!

مرا بخوان که در این ازدحام غصه و غم

به آستانه سبزت بیام، همسایه!

خلاصه این که نمانده است هیچ عرضی جز

ملال دوری تو، والسلام، همسایه!

زهرا بیدکی

 


قلم آهسته گریست

آسمان آمد و در همهمه مهمانت شد

سربلندی که چنین سر به گریبانت شد

چشم های نگران همه آهوها

شاه بیت غزل شام غریبانت شد

بس که از غربت تو قصه سرایی کردیم

جلوه ای کردی و این خطه خراسانت شد

نامی از بتگر و بت در همه شهر نماند

کفر در پای تو افتاد و مسلمانت شد

تا مگر عقده ای از کار دلم بازکنی

در و دیوار حرم دست به دامانت شد

اگر از رفتن تو کوچه عزادار نبود

ماه و خورشید چرا آینه گردانت شد؟

فتنه هر چند کم از فتنه نمرود نبود

و همان آتش سوزنده گلستانت شد

چون به انگور رسیدم، قلم آ هسته گریست

و سر زلف سخن نیز پریشانت شد

ابراهیم لگزیان


 

 


[ پنج شنبه 89/9/18 ] [ 11:17 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

از تمام خشت های خانه پرسیدم ترا
پرسش پنهان من اما نفهمیدم ترا

باد بر شن های بعد از ظهر می کوبید ومن
بر دهان دوره گرد باد کوبیدم ترا

خون من در پنجه هایم پیر شد تبخیر شد
تا خداوندانه از مرمر تراشیدم ترا

آسمان کوچک شد و افتاد پایین و شکست
آسمان اندوه من  می شد که باریدم ترا

یک نفر فانوس چشمان مر ا پایین کشید
باورت می شد که خوابم برد و نشنیدم ترا

باد بر شن ها زد و گنجشک ها ویران شدند
باد جور ترسناکی بود ترسیدم ترا

مثل خواب نازک گنجشک ها ویران شدم
خواب می دیدم که در باران پرستیدم ترا

باد چرخی زد، اتاقم پرت شد باران گرفت
چشم من روشن! ترادیدم ترا دیدم، تو را..

حسین هدایتی


[ سه شنبه 89/9/16 ] [ 8:39 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

این همه فاصله را دورو برم نگذارید

راه دور است ولی بیخبرم نگذارید

 

آی گل های فراوان معلق در باد !

پای در دامنه ی چشم ترم نگذارید

 

شهر در زخم سر شانه من میلرزد

دست بر شانه ی مجروح ترم مگذارید

 

من خودم با لب تقدیر تعارف دارم

پلک اگر خواست که من هم بپرم نگذارید

 

نانتان را اگر امروز کسی آجر کرد

زود در کاسه ی ارباب کرم نگذارید

 

این بیابان پر از احساس هیولا شدن است

هوش دارید تبر در کمرم نگذارید

 

دیشب از دست شما سایه ی خود را کشتم

من روانی شده ام سر بسرم نگذارید

سید ابوالفضل مبارز


[ دوشنبه 89/9/8 ] [ 8:39 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

ای دو چشمت طرحِ شالیزارهای زیر کشت!

دست هایت، کِشتگاهِ رازقی های بهشت!

در طریقِ تو قلم، گرمِ سرودن می شود

تک تکِ فانوس های شهر، روشن می شود

قایقی در پشت دریاها هیاهو میکند

در طریق تو کسی از دور یاهو میکند

عشق  این جادوی وحشی این پری مست عشق

در طریق تو اساسا زندگی عشق است عشق

عشق را دیدم، بیابان در بیابان می وزید

بادِ مجنونی که تا سر حدّ امکان می وزید

جبرییل آمد، کنارِ تکّه ابری جا گرفت

در طریق تو، کسی دستِ تو را بالا گرفت

در عمیقِ گوشمان، حتّی هنوز آوای اوست:

«هر که من مولای اویم، پس علی مولای اوست»

نعره کن! ای از تمامِ جام ها مُل خیزتر!

مِی بنوشان، بیشتر، لبریزتر، لبریزتر

آسمان، یک روز از روی سرم گُم می شود

بی نگینِ نامِ تو، انگشترم گُم می شود

لُطفِ ساقی کم مباد، این جام را از من مگیر

بی گمان بی لطفِ ساقی، ساغرم گم می شود

بی کران انگونه که در کوچه های عشق تو

کودک بی دست و ای باورم گم میشود

صفحه صفحه، چشم هایت را سرودم، آی مرد!

چشم هایت را ببندی، دفترم گم می شود

ای دو چشمت، طرحِ شالیزارهای زیرِ کشت!

دست هایت، کِشتگاهِ رازقی های بهشت!

ای ابر طوفان بگو اخر چه بودی که خدا

اینچنین نام تو را بر سطح دریاها نوشت

فصلِ نمرود و تو ابراهیمِ دیگر باش، مرد!

این تبر، این دستِ تو، این هم تنِ بت های زشت

از ازل آغازِ اقیانوس ها با نامِ توست

این طریقِ توست، این تقدیر، پیشانی نوشت

من تو را در پیچ وتب بادها حس میکنم

عشق را در بین این فریادها حس میکنم

نیستی، من چشم هایم را به باران بسته ام

با تمامِ چاه های کوفه، پیمان بسته ام

چاه ها غمگین ترین نخل جهان را دیده اند

سال های سال، اشکِ آسمان را دیده اند

نخل اما در میان خون شناور نخل نیست

نخل را وقتی بسوزانند دیگر نخل نیست

مبحث دیدن محول شد به لک لکهای کور

باشما هستم شما خیل مترسک های کور

با کمالِ میل، این تندیسِ آفت پیشکش

این قفس مالِ شما، قصرِ خلافت پیشکش

نخل اگر نخل است، کِی محتاجِ این پاییزهاست؟

یا مگر مولای من در حسرتِ این چیزهاست؟

روزگاری این زمین، مثلِ جهنّم می گداخت

هُرمِ صحرای عرب، خورشید را هم می گداخت

آسمان، یک توده بارانِ جنون در خویش داشت

چاهِ نخلستان به جای آب، خون در خویش داشت

نخل باقی ماند، امّا دست های او شکست

یک نفر در را به هم کوبید، یک پهلو شکست

دیدنِ یک مرد، امّا دست بسته، سخت نیست؟

داغ، داغِ یک زنِ پهلو شکسته، سخت نیست؟

از پَر و پرواز گفتی، ناگهان تیرت زدند

شاخه ی گل هدیه کردی، آه! شمشیرت زدند

پشت این اندیشه ها سردر گمی ها خفته است

در پس مردم فقط نامردمی ها خفته است

نعره کن ای از تمامِ جام ها مُل خیزتر!

مِی بنوشان! بیشتر، لبریزتر، لبریزتر

سالها با یاد تو اشعار ما اتش گرفت

از عطش یال تمام اسبها آتش گرفت

من، همین جا با سکوت و درد، عادت می کنم

قصّه ی خورشید را هر شب روایت می کنم

مهدی میچانی فراهانی


[ چهارشنبه 89/9/3 ] [ 11:9 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

حرفت قبول، لایق خوبی نبوده‌ام
وقتی بدم، موافق خوبی نبوده‌ام

عذرای پاک دامنِ اشعار آبی‌ام
من را ببخش، وامق خوبی نبوده‌ام

فهمیدی این که خنده تلخم تصنعی است؟
الحق که من منافق خوبی نبوده‌ام!

هر چه نگاه می‌کنم این روزها به خویش
جز شانه‌های هق‌هق خوبی نبوده‌ام

این بادها به کهنگی‌ام طعنه می‌زنند
من بادبان قایق خوبی نبوده‌ام

من هیچ‌وقت شاعر خوبی نمی‌شوم!
من هیچ وقت خالق خوبی نبوده‌ام!

فهمیدم این که فلسفه‌ی من شکستن است
هرگز دچار منطق خوبی نبوده‌ام

حرفت قبول، هرچه که گفتی قبول، آه
اما نگو که عاشق خوبی نبوده‌ام!

  امیر مرزبان

 


[ سه شنبه 89/9/2 ] [ 2:6 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب