صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | ||
مثل پرنده ای که پر از دست داده است سید ابوالفضل صمدی [ یکشنبه 92/2/29 ] [ 3:3 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
او چون بهار خواست پرستو بیاورد بابک دولتی [ یکشنبه 92/2/15 ] [ 10:26 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت... میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
جمع کبوتران خوشآواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
حتا یکی به عشق تو آیا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکهپاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوشست
[ یکشنبه 92/2/15 ] [ 7:41 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی
نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی
این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟ پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟
سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی!
تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است آخرش از این نظر هم بی نظیرم می کنی !
من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟ اصغر عظیمی مهر
[ شنبه 92/2/14 ] [ 2:53 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
چشم می بندی و بغض کهنه ات وا می شود تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود
دفتر نقاشی آن روزها یادش بخیر راستی! خورشید با آبی چه زیبا می شود
توی این صفحه؛ بساط چایی مادربزرگ... عشق گاهی در دل یک استکان جا می شود...
زندگی تکرار بازی های ما در کودکی ست یک نفر مادر یکی هم باز بابا می شود
چشم می بندی که یعنی توی بازی شب شده پلک برهم می زنی و زود فردا می شود
گاه خود را پشت نقشی تازه پیدا می کنی گاه خود را پشت نقشی تازه پنهان می کنی گاه شیرین است بازی گاه دعوا می شود
می شماری تا ده و دیگر کسی دور تو نیست چشم را وا می کنی و گرگ پیدا می شود
این تویی طفلی که گم کرده ست راه خانه را می گریزد؛ هی زمین می افتد و پا می شود
گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود
تو همان طفلی که نقاشیش کفتر بود و صحن و دلت این روزها تنگ است... آیا می شود؟... حسن بیاتانی
[ شنبه 92/2/14 ] [ 2:50 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
این گریه ها برای تو اصلا نیست! این عشق، ماجرای تو اصلا نیست! عشقت مجازی است و خدا حق است، دل کعبه است، جای تو اصلا نیست! عارف شدم، فرشته شدم رفتم، دلتنگی ام برای تو اصلا نیست! شکل سکوت های خودم شد شعر چون صحبت صدای تو اصلا نیست! دیدی چه خوب رفته ای از یادم! در شعر رد پای تو اصلا نیست! علی محمد مودب
[ دوشنبه 92/2/2 ] [ 9:55 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |