صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | |||
وقتی دلت از زندگی پُر بود میمیری! ـ هیوا! قبول... امّا تو خیلی زود میمیری معصومتر از کودکانِ قلبِ من یک شب با گونههای خیس و اشکآلود میمیری تنهاییات را میبری تا عمقِ آیینه وقتی شدی در آینه محدود، میمیری شاید تو تنها ماهیِ خوشبخت در تُنگی که بیصدا در آرزوی رود میمیری امّا تصوّر کن که تو گنجشکِ این عصری که در هوای سُربی و پُر دود میمیری وقتی که تنهاتر شدی، تنهاتر از نامت وقتی که رویاهات شد نابود میمیری بدرود هیوا! آخرین آوارهی دنیا! مرگت مبارک باد...، گرچه زود میمیری! وحید طلعت
[ سه شنبه 89/10/28 ] [ 11:5 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند یاسم و باران که می بارد معطر می شوم در لباس آبی از من بیشتر دل می بری آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم میل - میل توست اما بی تو باور کن که من در هچوم باد های سرد پرپر می شوم مهدی فرجی
موهام روی شانه طوفان غم رهاست پانته آ صفایی [ یکشنبه 89/10/26 ] [ 12:36 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
از راه می رسد چمدانی که سال هاست ... با خاطرات مرد جوانی که سال هاست – بر سنگ فرش خیس جهان راه می رود بر سنگ فرش خیس جهانی که سال هاست- - در قصه های ساده ی مادر بزرگ بود وِرد زبان دخترکانی که سال هاست ... ***
این نامه رسمی است ، تو محکوم این غزل
در دادگاه ، دردِ کسانی که سال هاست ... پیش از صدور حکم ، زمین شعله می کِشد وا می شود دوباره دهانی که سال هاست .... - من ، سال هاست ... مَردم این شهر شاهدند ! - : این لهجه آشناست ، زبانی که سال هاست – با من تمام درد مـرا داد کـرده اسـت : - : آقا شما درست همانی که سال هاست .... ***
مَـرد از کنـار متـن بـه آغوش بـاد رفـت
این است آن " خجسته زمانی " که سال هاست ... *** در باز شد و باز به راهش ادامه داد در خواب های خود چمدانی که سال هاست ... (حامد شاهین مهر) [ شنبه 89/10/25 ] [ 1:17 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
بانوی عصر آهنی و می شناسمت جلاد خوشگل منی و می شناسمت تاریک ،سر به زیر ، مه آلود، بی خیال صبح عبوس لندنی و می شناسمت انگار قند توی دلم آب می کنند وقتی که زنگ می زنی و می شناسمت می دانم از شکنجه من شاد می شوی آخر زنی ، زنی ، زنی و می شناسمت یک روز صبح بی که خداحافظی کنی دل را یواش می کنی و می شناسمت یاسر اکبری [ پنج شنبه 89/10/23 ] [ 9:16 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
[ پنج شنبه 89/10/16 ] [ 11:30 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
[ پنج شنبه 89/10/9 ] [ 10:10 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
من راه را دومرتبه گم کردم، این راه، راهِ چندم آدمهاست؟ من از دیار گم شدهای هستم، از سالنامه های پر از دیروز ای طفلهای بی سر و بی فرجام! ای کودکان زخمی خون آلود! موج طوافهای پر از تزویر، رنگ قنوتهای پر از باروت هر روز، دارِ تازهی میدانها، هر روز جوخههای پر از آتش ? این رانده از بهشت چه میخواهد؟ گندم، گواه محکم عصیان نیست؟! رضا عزیزی [ سه شنبه 89/10/7 ] [ 1:47 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
|||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |