صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | ||
نشسته بود پسر، روی جعبهاش با واکس غریب بود، کسی را نداشت الا واکس نشسته بود و سکوت از نگاه او میریخت و گاه بغض صدا میشکست : «آقا واکس؟» درست اول پائیز، هفت سالش بود و روی جعبهی مشقش نوشت : بابا واکس... ↑ غروب بود، و مرد از خدا نمیفهمید و میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس (سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش نماز محضی از اعجاز فرچهها با واکس) برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد صدای خندهی مرد و زنی که : «ها ها واکس- چقدر روی زمین خندهدار میچرخد!» (چه داستان عجیبی!) بله، در اینجا واکس- پرید توی خیابان، پسر به دنبالش صدای شیههی ماشین رسید، اما واکس- یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس... ↑ غروب بود، و دنیا هنوز میچرخید و کفشهای همه خورده بود گویا واکس و کارخانه به کارش ادامه میداد و هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس... کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتا واکس صدای باد، خیابان، و جعبهای پاره نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس! پوریا میررکنی
[ پنج شنبه 92/1/29 ] [ 9:2 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
شسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده صدای نازک برخورد چینی با النگویش مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان که در باغی درختی مهربان را آلبالویش کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟ اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش حامد عسگری
[ پنج شنبه 92/1/29 ] [ 8:53 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
فکر میکردم در آغوشش بگیرم بهتر است بعدها دیدم در آغوشش بمیرم بهتر است گرم آغوشش شدم... دست و دلش لرزید و گفت: شاید از دستت دلم را پس بگیرم بهتر است از قفس، هرکس رهایت میکند، عاشقتر است اینکه من با آن که آزادم، اسیرم، بهتر است عشق من ! اینروزها آزادگان زندانیاند زندگی، بیعشق ، زندان است... گیرم بهتر است !! عشق من ! ایکاش بودی... عشق من ایکاش بود... زندگی، اینطور اگر باشد، بمیرم بهتر است...
محمدجواد آسمان
[ پنج شنبه 92/1/29 ] [ 8:48 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟
ببین! سراغ مرا هیچکس نمیگیرد
مگر که نیمه شبی، غصهای، غمی، چیزی
تو هم که میرسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ترین زخم هام می ریزی
خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما
بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی
بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه! عجب قصهی غمانگیزی
بگو که قصد نداری که اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
ولی.. . ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر، تو از جات برنمیخیزی؟
نشستهای که چه؟ یعنی دلت شکست؟هماین؟
ببینمت... ولی انگار که اشک میریزی
عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم:
تو از نجابت صدها بهار لبریزی
مهرداد نصرتی [ سه شنبه 92/1/27 ] [ 2:52 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد در تیر رس من گره انداخت به ابرو آهسته کمان و سپر از دست من افتاد بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام در دام دوتا چشم دو شمشیر زن افتاد می خواستم از او بگریزم دلم اما این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد لرزید دلم مثل همان روز که چشمم در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد
درگیر خیالات خودم بودم و او گفت: من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد. سید حمید رضا برقعی [ جمعه 92/1/23 ] [ 10:56 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
ترش و شیرین شبیه آلوچه گاه اینی و گاه آن هستی آرش پورعلیزاده . رشت
[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 10:59 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
لشکر ضحاک هی حرف از تو و من می زنند توی میدان، کاوه را دارند گردن می زنند مارها دارند می بلعند مردم را... همه، گر چه می بینند، خود را به ندیدن می زنند شهر روشن نیست - روشن نیست و بی فایده است هر چه روی صفحه شب سایه روشن می زنند دستمان خالی است این مردان بالا دست ما نان چرا در کاسه خونین دشمن می زنند؟! من چرا ساکت نمی مانم؟... به این آتش هنوز شعرهای من چرا بیهوده دامن می زنند؟! نقشه می ریزند این شب ها برایم مارها حرف های تازه ای پشت سر من می زنند. نجمه زارع
[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 10:53 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
در کشوری که تازه به قانون رسیده است چندین مذاکره به شبیخون رسیده است لیلا میان جمع همه اعتراف کرد تنها برای کشتن مجنون رسیده است جنگ و خیانت است در اقصا نقاط عشق طبق گزارشی که هم اکنون رسیده است چاه غریب کوفه که همراز باد بود این روزها به تودهای از خون رسیده است در هفتمین همایش انسان و سادگی جام طلا و لوح به قارون رسیده است یک عضو کارخانهی شوینده فاش کرد ایمان به سستی کف صابون رسیده است دیگر چه فرق میکند ابری و آفتاب وقتی که فصل بارش طاعون رسیده است حتی قلم به هیئت خنجر درآمده در کشوری که زود به قانون رسیده است رضا عزیزی
[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 10:50 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
ناگزیر از سفرم، بیسر و سامان، چون «باد» به «گرفتارِ رهایی» نَتَوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت؟ «بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه «مردم» نشناسد تو را غربت نیست غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟به جز شادی و مهر و غم و قهر؟! نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد فاضل نظری
[ دوشنبه 92/1/12 ] [ 12:8 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |