صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | ||
چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچکس روی ماهت را نبیند آخر اینجا هیچکس ... مثل رودی راه افتادیم و نجوا می کنیم زیر لب : ما عاشقیم و غیر دریا هیچکس ... من تو را دارم همین کافی است ! دخترهای شهر روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچکس ... آسمانها را به دنبال تو می گشتیم عشق در زمین پیدا شدی ... جایی که حتی هیچ کس ... زندگی کشف است ورنه سیبهایی سرخ تر سالها از شاخه می افتاد اما هیچکس ... کوله بارت را مهیا کن که فصل رفتن است مرگ شوخی نیست می دانی که او با هیچکس ...
محمد حسین نعمتی
[ شنبه 89/5/9 ] [ 12:40 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
فقـط چـهار قدم مانده بود تا اتوبــوس اگر چه فرق نمی کرد این سفر با چیست دلم گرفـت برای نــگاه رانـنــده مگر گناه من و دستهای سردم چیست؟ ولی همین که به خود آمدم که برگردم و چند قطره خون روی شیشه ها رقصید یاسر اکبری -گچساران [ پنج شنبه 89/5/7 ] [ 10:57 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
کجاست جای تو در جملهی زمان که هنوز… و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟ سؤال میکنم از تو: هنوز منتظری؟ چه قدر دلخورم از این جهان بیموgود جهان سه نقطهی پوچی است، خالی از نامت همه پناه گرفتند در پی «هرگز»
در آستان جهان ایستاده چون خورشید شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شد [ چهارشنبه 89/5/6 ] [ 9:8 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |