صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | ||
از چشمهای من هیجان را گرفته اید محمد علی پور شیخ علی [ جمعه 89/7/16 ] [ 11:57 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
- «کدام دختر این شهر عاشق من نیست؟! کدام عاشق من بوده است و فعلا ً نیست؟! » ? به فکر نقطه ی تاریکی از حضور من است کسی که فلسفه ی زندگیش روشن نیست کسی که بود و نبودش همیشه یکسان است کسی که دوست نبوده، کسی که دشمن نیست کسی که تهمت بودن به او نمی چسبد کسی که قابل دیدن... و یا ندیدن نیست نه عاشق است و نه معشوق، در همین ابیات اگر که مرد نبودست لاأقل زن نیست کسی که هیچ نمی داند از خودش جز هیچ فقط... فقط می داند که مطمئناً نیست! سید مهدی موسوی
[ پنج شنبه 89/7/15 ] [ 11:7 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
خواب دیدی شبی که جلادان،فرش دارالخلافه ات کردند گردنت را زدند با ساطور،به شهیدان اضافه ات کردند می خروشیدی اینکه می بینید، شیمیائی است، مومیائی نیست نه ابوالهول ها نفهمیدند،متهم به خرافه ات کردنت چارده سال می شود ، یانه ، چارده قرن سخت می گذرد بی قراری مکن خبر دارم ، سرفه ها هم کلافه ات کردند زخم ها، ماسک های اکسیژن ، چه می آید به صورتت،مؤمن تو بدانی اگر که تاول ها چقدر خوش قیافه ات کردند شهر ها برج مست می سازند، برج ها بت پرست می سازند شرق ما حیف غرب وحشی شد، محو در دود کافه ات کردند فکر بال تو را نمی کردند، روح ترخیص می شد از بدنت وتو بالای تخت می دیدی، کفنت را ملافه ات کردند جا ندارند در هبوط خزه،سروها- جمله های معترضه- زود رفتی به حاشیه ای متن، زود حرف اضافه ات کردند " عباس احمدی " [ یکشنبه 89/7/11 ] [ 8:31 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
جمعه بوی تو را می تراود،مرد بیدار شو ندبه سر کن! تازگی ها دلم بد گرفته،حال و روز مرا تازه تر کن!
روز،این جا خود روشنایی،خاک یک تکه خاک بهشت است شعر قدری سبک شو،خودت باش فکر یک اسمان بال و پر کن!
استخوان استخوان لاله سر زد،پیرهن پیرهن یوسف امد باد برخیز کارت درامد هر چه یعقوب دیدی خبر کن!
اه! سخت است سخت است مادر،هی بیا هی برو تا لب در پانزده سال چادر در اور،پانزده سال چادر به سر کن
وزن تابوت از بس سبک بود، شانه ها بار را حس نکردند خواستی بی تعارف بگویی، مثل من باش، راحت سفر کن!
چند سالی است خاکت برادر! بد نمک گیر کرده دلم را با اجازه دوباره می ایم، خاک شوریده را شورتر کن!
مهدی فرجی [ جمعه 89/7/9 ] [ 11:20 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
گرچه با کپسول اکسیژن مجابت کرده اند [ پنج شنبه 89/7/8 ] [ 10:48 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
رفته بودیم شبی سمت حرم یادت هست
خدا بخش صفا دل [ سه شنبه 89/7/6 ] [ 12:43 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
صندلی ات را کمی بیار جلوتر خوب ، چطور این زمان گذشت برادر؟! (مرد سکوتی گرفته حنجره اش را خیره به همسنگر قدیم موقر) : آه که این چند سال را همه ی ما چشم به راه تو بوده ایم دلاور ! ( محو اثاث اتاق بود که آمد سینی قهوه به دست ، منشی دفتر) : خوب تعارف نکن رفیق قدیمی ! صندلی ات را کمی بیار جلوتر ...صندلی اش را عقب کشید ، به پا خاست بغض خودش را کشید آن طرف در توده ی ابری شد و به نیت باران رفت به سمت درخت های تناور پارک، پر از سایه های درهم مرموز پارک ، پر از خون و لاشه های کبوتر گلها ، پروانه ها مچاله ی طوفان گمشده در مه ردیف های صنوبر پشت سر دختری چقدر مونث جانوران عجیب شبه مذکر نیمکت چرت های قهوه ای عصر نیمکت روزنامه های مکدر سیل حروفی که ریختند به مغزش سیل خبر ـ تازیانه های مکرر ـ له شده زیر شکنجه های مشابه آمده از غربتی به غربت دیگر.
حسن صادقی پناه [ دوشنبه 89/7/5 ] [ 11:9 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
خیس از مرور خاطره های بهار بود [ جمعه 89/7/2 ] [ 12:5 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |