غزل یک
پیراهن سفید ستاره ، سیاه بود
تابوت شب روان و آن نعش ماه بود
خورشید: کوهی از یخ و هر چه درخت:سنگ
بی ریشه بود هر چه که نامش گیاه بود
دنیا مکدر از عبث هر چه هست و نیست
در خود زمین: تکیده ، زمانه : سیاه بود
بی شک "هبل" خدای ترین خدایگان
"عزی" برای جهل عرب تکیه گاه بود
کعبه پر از شکوه و شعف ، شور و زندگی
اما برای روح بشر قتلگاه بود
شهری پر از کنیزک و برده ، که هر چه مست
خمرش به جام و عیش مدامش به راه بود
با هر پسر: ولیمه و شادی و چه چیز
در انتظار دختر یک "رو سیاه" بود؟!
در چشم های وحشی بابا ، دو دست گور
تنها پناه دخترک بی پناه بود
بابا به روی ننگ قبیله که خاک ریخت
تنها سوال دخترکش یک "نگاه" بود
لبریز بغض بر دو دهانی که می شدند
هر بار باز و بسته ، "دعا" ؟ نه ؛ دو "آه" بود!
روشن: سیاه و خوب: بد و هر چه خیر: شر
عصیان: ثواب و صحبت از ایمان: گناه بود
سیر و سقوط ، معنی سیر و سلوکشان
اوج صعود ها همه در عمق چاه بود
سالک اگر که کافر ، یا کفر اگر سلوک
کعبه نه قبله گاه ، که یک خانقاه بود
این گونه شد که نعره زد ابلیس: ای خداـ
حق با من است ؛ خلقت تو اشتباه بود....
غزل دو
...فوج ملک به ظن غلط در گمان شدند
با طرح نکته ای همگی نکته دان شدند
طوفان شک وزید و ملائک از آسمان
با کشتی شکسته به دریا روان شدند
عرش از درون به لرزه در آمد که: «بس کنید
از این به بعد ، اهل زمین در امان شدند»
شک شد یقین و " کن فیکون" بانگ بر گرفت
بود و نبود ، آنچه نبودند ، آن شدند
برقی زد آسمان و زمین غرق نور شد
یک یک ستاره ها همگی کهکشان شدند
مردان گوژ پشت و درختان پیر و خشک
قد راست کرده ، باز نهالی جوان شدند
بر قبر های کوچک و بی نام و بی شمار
حک شد که : بعد از این پدران مهربان شدند
هر سنگ: شاخه ای گل و هر صخره: جنگلی
انبوه رنگ ها همه رنگین کمان شدند
"کسری" شکست و آتش "آتشکده" نشست
"رود" از خروش ماند و علائم عیان شدند
اهل زمین بدون پر و بال پر زدند
مردم ، تمام سالک هفت آسمان شدند...
آخرین دقیقه های آخرالزمان - مهدی زارعی