صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | ||
شانه اش هر لحظه باید بیشتر افتاده باشد جاده وقتی از سرش فکر سفر افتاده باشد
خوب می داند چه حالی دارد از جنگل بریدن هر سپیداری که در پای تبر افتاده باشد
بار سنگینی ست زندانی شدن در رختخوابی خاصه وقتی خاطراتت دور و بر افتاده باشد
می پری از خواب و می بینی که سیمرغی نبوده ست گرچه روی بالشت یک مشت پر افتاده باشد
ناگهان حس می کنی بیگانه ای با هفت پشتت مثل فرزندی که از چشم پدر افتاده باشد
فرض کن روزی که مرد خانه در می آید از پا مادرت مانند کوهی از کمر افتاده باشد
برده باشد وصله ی پیراهنش را باد از یاد کفش هایش زیر باران، پشت در افتاده باشد سرنوشت ما مترسک های جالیزی همین است
تا خدا در دست مشتی بی خبر افتاده باشد عبدالحسین انصاری [ پنج شنبه 92/9/14 ] [ 9:32 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |