رباعی های ایرج زبر دست
با جملهی رندان جهان همکیشم
خیام ترانههای پر تشویشم
انگار شراب از آسمان میبارد
وقتی که به چشمان تو میاندیشم
***
تا بال و پر عمر به رنگ هوس است
از اوج سرازیر شدن یک نفس است
آن لحظه که بال زندگی میشکند
در چشم پرنده ، آسمان هم قفس است
***
باران: تب هر طرف ببارم دارم
دهقان: غم تا به کی بکارم دارم
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت:
من هرچه که دارم از ندارم دارم
***
زد بانگ کسی که جادهها را میزیست:
ای بیخبر از عاقبت راه نایست!
آن سوی قدمها که نمیدانم کیست
پیوسته کسی هست که میگوید: نیست
***
ای صبح نه آبی نه سپیدیم هنوز
در شهر امید ناامیدیم هنوز
دیدی که چه کرد دست شب با من و تو؟
در باز و به دنبال کلیدیم هنوز
***
تا گریه طلسم درد را میشکند
دل، حرمت آه سرد را میشکند
دریای هزار موج طوفانخیز است
اشکی که غرور مرد را میشکند
***
او، من، تو... چقدر در تلاشند همه
از حادثه، سنگ میتراشند همه
من از تن او گذشت، من او شد و گفت:
ای کاش تو باشی و نباشند همه
***
ای مثل غرور سادهی آینه، فاش
کاری نکنی شکستگی آید و کاش
دیدار تو با آینه حرفی دارد
هم با همه باش و هم جدا از همه باش
***
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گریه روبرو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد:
من عاشق او بودم و او عاشق او ...
***
تا عشق تو داغ بر جبین میریزد
چشمم همه اشک آتشین میریزد
هجران تو را اگر شبی آه کشم
خاکستر ماه بر زمیـــن میریزد
***
در عشق اگر عذاب دنیا بکشی
با اشک به دیده طرح دریا بکشی
تا خلوت من هزار غربت باقیست
تنها نشدی که درد تنها بکشی
***
روح سحری، ناز دمیدن داری
مثل غزلی تازه شنیدن داری
ای قصهی روزهای «من بودم و تو»
آن قدر ندیدمت که دیدن داری
***
ما خلوت رخوت زدهی مردابیم
تصویر سراب تشنگی در آبیم
عالم کفنی به وسعت بیخبریست
ای خواب تو بیداری و ما در خوابیم
***
امشب دلم از آمدنت سرشار است
فانوس به دست کوچهی دیدار است
آنگونه تو را در انتظارم که اگر
این چشم بخوابد آن یکی بیدار است
***
دیریست که آتش از تنم میریزد
صد حنجره خون از سخنم میریزد
با بار غمی که روی دوشم ماندهست
بر کوه اگر تکیه کنم میریزد
***
پیراهن خیس ابر تنپوش من است
صد باغ تبرخورده در آغوش من است
این زندگی کبود – این تلخ بنفش
زخمیست که سالهاست بر دوش من است
***
در حنجرهام شور صدا نیست رفیق
یک لحظه دلم ز غم جدا نیست رفیق
بگذار که قصه را به پایان ببرم
آخر غم من یکی دو تا نیست رفیق
***
من: دهکدهها نبض حقایق هستند
او: مردم ده با تو موافق هستند
ناگاه صدای خیس رعدی پیچید:
باران که بیاید همه عاشق هستند