صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | ||
چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچکس روی ماهت را نبیند آخر اینجا هیچکس ... مثل رودی راه افتادیم و نجوا می کنیم زیر لب : ما عاشقیم و غیر دریا هیچکس ... من تو را دارم همین کافی است ! دخترهای شهر روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچکس ... آسمانها را به دنبال تو می گشتیم عشق در زمین پیدا شدی ... جایی که حتی هیچ کس ... زندگی کشف است ورنه سیبهایی سرخ تر سالها از شاخه می افتاد اما هیچکس ... کوله بارت را مهیا کن که فصل رفتن است مرگ شوخی نیست می دانی که او با هیچکس ...
محمد حسین نعمتی
[ شنبه 89/5/9 ] [ 12:40 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |