سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ

سنگ بردار و بزن این شب آویزان را

تا که بر هم بزنی خواب خوش شیطان را

سنگ «قانون» دهان کوب زمین است بزن!

آه! موسیقی خشم تو همین است بزن!

زندگی زیر لگدهای هیولا سخت است

رقص شیطانً وسطِ مسجدالاقصی سخت است

باز کن دفتر این پنجره‌ی نارس را

خط بزن فصل کبوتر کُشی کرکس را

چیست در کام هیولا؟ -‌ قطرات خونت‌-‌

طعم والتّینت یا شاخه‌ی والزّیتونت

باز هم صاعقه افتاده به گیسوهایت

تیرباران شه آواز پرستوهایت

ناگهان راه بر این نغمه‌ی جاری بستند

ناگهان پنجره‌ای را که نداری بستند

پنجه انداخته این بار هیولا در تو

تا که خاموش شود لیله‌الاسری در تو

وای گر نور تو بر روزنه‌ی شب نزد

این تبر نیست اگر بر تنه‌ی شب نزند

یا که خالی کند از دغدغه رگ‌هایش را

این تبر نیست اگر بر تنه‌ی شب نزند

یا که خاکی کند از دغدغه رگ‌هایش را

این تبر نیست اگر پس بکشد پایش را

شب در انداخته با پنجه‌ی گرگت ای شهر!

شانه خالی نکن از بار بزرگت از شهر!

معجزات تو همین بود، رهایت کردند

باز در آتش نمرود رهایت کردند

شب مضاعف شد و فانوس حیاتت می‌سوخت

زیر شلاق، ستون فقراتت می‌سوخت

چند وقت است که ویران شده‌ای اما من...

طعمه‌ی گردنه گیران شده‌ای اما من...

پای این قبله که در آتش و دود افتاده‌ست

چند وقت است که شیطان به سجود افتاده‌ست

آب در کاسه‌ی خشم است که خون خواهد شد

چشم اگر بازکنی «کن فیکون» خواهد شد

با فقط آه تو افلاک تکان خواهد خورد

کوه در حافظه‌ی خاک تکان خواهد شد

نفسِ ویران شده در حنجره‌ی من ای قدس!

اولین خانه بی‌پنجره‌ی من ای قدس!

شب آواره از آغوش تو بالا نرود

خون پاک تو به حلقوم یهودا نرود

قوم نمرود در این مصر که غوغا نکنند

استخوان‌های تو را طعمه‌ی سگ‌ها نکنند

چنگ در گیسوی افروخته‌ی باد بزن!

درد آوارگی‌ات را همه جا داد بزن

کوچه‌هایت اگر از ابرهه و نیل پر است

آسمانت ولی از خشم ابابیل پر است

شهر من! سنگ تو خاصیت باران دارد

سنگ، خون جگر توست که جریان دارد

آخرین بار که گیسوی تو پرپر می‌شد

سنگ در مشت تو ای شهر کبوتر می‌شد

تیغ در دست خطرناک‌ترین دژخیم است

نوبتی باشد اگر، نوبت ابراهیم است

حسین هدایتی

 


[ سه شنبه 90/6/1 ] [ 11:35 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

از تمام خشت های خانه پرسیدم ترا
پرسش پنهان من اما نفهمیدم ترا

باد بر شن های بعد از ظهر می کوبید ومن
بر دهان دوره گرد باد کوبیدم ترا

خون من در پنجه هایم پیر شد تبخیر شد
تا خداوندانه از مرمر تراشیدم ترا

آسمان کوچک شد و افتاد پایین و شکست
آسمان اندوه من  می شد که باریدم ترا

یک نفر فانوس چشمان مر ا پایین کشید
باورت می شد که خوابم برد و نشنیدم ترا

باد بر شن ها زد و گنجشک ها ویران شدند
باد جور ترسناکی بود ترسیدم ترا

مثل خواب نازک گنجشک ها ویران شدم
خواب می دیدم که در باران پرستیدم ترا

باد چرخی زد، اتاقم پرت شد باران گرفت
چشم من روشن! ترادیدم ترا دیدم، تو را..

حسین هدایتی


[ سه شنبه 89/9/16 ] [ 8:39 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]



و آمدی که بریزی به هم جهانم را
به ناکجا بکشی پای ناتوانم را
مهم نبود که ویران شدم به خاطر تو
دلم خوش است که پس دادم امتحانم را
شروع کرده‌ام از این به بعد پیر شوم
به نیش عقربه‌ها می‌کشم زمانم را
به من مگیر که دیوانه‌ات شدم، هر چند
به باد می‌دهد این داغ، دودمانم را

و آمدی که به پایم بپیچی و بروی
و می‌روم که ببندم دل و دهانم را

کسی نخواست ببیند که دوستت دارم
که تو کنار زدی بهترین کسانم را
گذاشتند فقط دشمنان خونی من
به گور خود ببرم باور جوانم را
گذاشتند وصیت کنم که بعد از من
به گرگها بسپارند استخوانم را
چه سرنوشت غریبی: کسی مرا نشنید
که بی‌امان‌ِ چه داغی برید امانم را

 

حسین هدایتی


[ یکشنبه 89/8/9 ] [ 1:22 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 

ساحل چقدر دور، کرانه چقدر دور
قید زمان چقدر، زمانه چقدر دور
کشتی دکل کشیده ای باد موافق است
بنگر به گل نشسته ی موج منافق است
این انتظار تلخ به جایی نمی رسد
این ناخدا به هیچ خدایی نمی رسد
تاچشم کار می کند، اینجا فقط غم است
اینجا جهنم است برایم جهنم است
خون غروب ریخته در شیشه ی طلوع
خورشید ناپدید بر اندیشه ی طلوع
دنیا عجیب در نظرم گیج می رود
طوفان گرفته است سرم گیج می رود
این روزها مرا به خودم واگذاشتی
در حلقه ی محاصره تنها گذاشتی
ای قهرمان واقعی قصه های من
بگذار چند لحظه خودت را به جای من
با پاره های درد کلنجار می روم
طوفان به دوش و تکیه بر دیوار می روم
قید زمان بزرگترین موانع است
دنیا به درک غیبت خورشید قانع است
ما عاشقان بی سر و بی دست کیستیم
هرگز رفیقه راه قیام تو نیستیم
اینجا گذاشتیم همه دست روی دست
حتی خدای اشک در این بین ساکت است
دنیای ننگ پر شده از دشنه ی ستیز
هشدار می دهم که در این عصر برنخیز
امروز سنگ عشق تو بر سینه هایمان
فردا تو می شوی هدف کینه هایمان
بوی خیانت از در و دیوار می رسد
این کربلاست اینکه به تکرار می رسد
ای مرد، ای برادر اکنون آفتاب
در کربلا نریخت مگر خون آفتاب
فردا تو را به عرصه ی شطرنج می بریم
با اینکه از نبودن تو رنج می ریزم
بوی نبود می دهد اینجا سلاممان
خنجر کشیده ایم برایت تماممان
درگیر و دار معرکه حاضر نمی شویم
امثال من برای تو شاعر نمی شویم
ای غایب از نظر به خدایت سپرده ایم
ما تاجران شعر تو را سود برده ایم
ما ظاهراً فراق تو را زار می زنیم
اندوه و اشتیاق تو را زار می زنیم
اما مرام گردنه گیران فراق نیست
اینجا برای آمدنت اشتیاق نیست
ای مرد ای برادر هابیل دور باش
از تیغ های این همه قابیل دور باش
گفتی که می رسی، ولی از راه آسمان
با سفره ی عدالت و با کیسه های نان
تا کی به این امید به پایت بایستند
مردم گرسنه اند به یاد تو نیستند
وامانده است در تب این راه پایشان
سر باز کرده است همه زخم هایشان
بگذار تا بنالمت ای درد بی امان
ای دشنه ی برهنه و ای مرد بی امان
ای حسرت رها شده درکیسه هیا شهر
رؤیای آسمانی قدیسه های شهر
آن حسرت و حماسه به جایی رسید؟ نه
دستان استغاثه به جایی رسید؟ نه
دیگر برای آمدنت دیر شد نیا
این دست ها به قبضه ی شمشیر شد نیا
ساحل چقدر دوره، کرانه چقدر دور
قید زمان چقدر، زمانه چقدر دور
«ای غایب از نظر به خدا می سپارمت»
اما هنوز منتظرم دوست دارمت

 

حسین هدایتی


[ دوشنبه 89/3/24 ] [ 9:0 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب