صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | ||
این روزهای صورتی غمگین،این روزها که باد نمی آید تکرار گریه های تو اند اما،تنهائی ات به یاد نمی آید
زیبائی سوال برانگیزیست،این تپه های قهوه ای روشن این آسمان تیره که چشمانش،دیگر به رنگ شاد نمی آید
می خواهم از تو شعر بگویم تا،دلخوش به حرف های کسی باشی هرچند سالهاست که میبینیم،با حرف اعتماد نمی آید
یک ساعت است یکسره درگیرم،از این سکوت خسته شدم اما چیزی به ذهن بسته ی امروزم ،چیزی به این مداد نمی آید
بگذار راحتت کنم ار حالا،اینجا کسی به فکر نمی افتد شرمنده ی نگاه شما هستیم،دیگر به ما جهاد نمی آید
صبح از کدام پنجره برگردد،وقتی که پلک یکسره می افتد وقتی صدای عقربه ی ساعت،تا پشت بامداد نمی آید
تنها امیدوار به این هستیم،مردی بیاید از همه روشن تر وقتی در این همیشه ی نا آرام،با حرف اعتماد نمی آید سید ابوالفضل مبارز [ دوشنبه 90/4/13 ] [ 2:44 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
فرقی ندارد طعم جنگی تن به تن باشد یا بوی اخلاق زمستانی لجن باشد
من از تمام روز های سخت بیزارم اما اگر روزی در اینجا واقعا باشد!
با هیچ کس حرفی ندارم تا زمانی که نسبت به گل های لباسم سوء ظن باشد
شاید خودت هم پیش از اینها فکر می کردی تنها کسی که عاشقش هستم حسن باشد
من حق خود را از لبت خواهم گرفت اما بیچاره مجنونی که بی دست و دهن باشد
پیشانی ام را تا نبوسی کور می مانم این بار هم شاید که بوی پیرهن باشد
هر شب به دی ماهی حسابی سرد باید برد انگشت هایی را که باب سوختن باشد
تنها که باشم از نفس هایم نخواهی رفت حتی اگر تنهایی ام بین کفن باشد
داری از این رویای شیرین می روی آرام شاید حواست پرت مشتی کوهکن باشد
با گریه می کوبم به پیشانی بد بختم بی طاقتی باید همین حالای من باشد سید ابوالفضل مبارز [ سه شنبه 89/12/24 ] [ 11:36 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
این همه فاصله را دورو برم نگذارید راه دور است ولی بیخبرم نگذارید
آی گل های فراوان معلق در باد ! پای در دامنه ی چشم ترم نگذارید
شهر در زخم سر شانه من میلرزد دست بر شانه ی مجروح ترم مگذارید
من خودم با لب تقدیر تعارف دارم پلک اگر خواست که من هم بپرم نگذارید
نانتان را اگر امروز کسی آجر کرد زود در کاسه ی ارباب کرم نگذارید
این بیابان پر از احساس هیولا شدن است هوش دارید تبر در کمرم نگذارید
دیشب از دست شما سایه ی خود را کشتم من روانی شده ام سر بسرم نگذارید سید ابوالفضل مبارز [ دوشنبه 89/9/8 ] [ 8:39 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
تاریک و دلشکسته و افسرده فرض کن سید ابو الفضل مبارز [ پنج شنبه 89/3/13 ] [ 11:27 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
اشک در دست ، پر از تلخی آه آمده بود خیره می دید ولی سخت سیاه آمده بود
فکر می کرد زمین وسعت بغضی است که او فارغ از رنگ ، در آغوش نگاه آمده بود
با کمی حوصله خود را لب یک حوض رساند که به همراه کبوتر سر راه آمده بود
برف می آمد و از سوز به خود می پیچید آنقدر سرد که با شال وکلاه آمده بود
برف می آمد و ... هرچند که قبل از این هم گاه بی گاه و گهی گاه به گاه آمده بود
سعی می کرد دعا از دهنش گم نشود تازه با اینکه پر از ترک گناه آمده بود
ناگهان حس عجیبی نفسش را پر کرد اشک می گفت: ((در آن لحظه پگاه آمده بود ))
چشم واکرده و می دید که کوه و در و دشت لب آن حوض به پابوسی ماه آمده بود
OOO
باد احساس عجیبی است که پشت سر برف دست در دست ترک خورده ی کاه آمده بود
باد مانند همان ((چشم )) که آهو شده بود از بد حادثه آن شب به پناه آمده بود سید ابوالفضل مبارز [ چهارشنبه 88/11/14 ] [ 9:14 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
در لابه لای یک ترانه کشته خواهی شد
سید ابوالفضل مبارز [ پنج شنبه 88/10/10 ] [ 9:38 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |