صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | ||
تو یک غروبِ غم انگیز می رسی از راهکه می بَرند مرا روی شانه های سیاه صدای گریه بلند است و جمله هایی هم شبیهِ تسلیت و غصه و غمی جانکاه به گوش یخزده اَم می رسد ، وَ فریادی شبیهِ حُرمَتِ این لااِلهَ اِلا الله! وَ چشم هام ،که چشم انتظار تو هستند ! ( اگر چه منجمدند و نمی کنند نگاه ) وَ بغض می کند آن جا جنازه ی من که (( تو )) را همیشه (( نَفَس )) می کشید و (( خود )) را (( آه )) ! چقدر شب که تو را من مرور کرده ام وُ رسیده ام به : غزل ، گُل ، شکوفه ، دریا ، ماه ! بدون تو ، همه ی عمرِ من دو قسمت شد : (( دقیقه های تکیده )) ، (( دقیقه های تباه )) اگر چه متنِ بلندی ست درد دل هایم سکوت می کنم و شرحِ قصّه را کوتاه – که باز جمعه رسید و نیامدی و شدند (( غروب جمعه )) وُ (( مرگ )) وُ (( وجود من )) همراه ! برای بدرقه ی نعشِ من بیا ( هر روز ) که کارِ من شده سی بار مرگ ( در هر ماه ) وَ کلِّ دلخوشی زندگی من ، این که تو یک غروب غم انگیز می رسی از راه . مهدی زارعی [ شنبه 90/5/22 ] [ 12:6 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
بهار سوال: «عید رسیده؟» جواب: «اینجا نه!» (مهدی زارعی) [ دوشنبه 90/1/8 ] [ 5:38 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
غزل یک غزل دو
آخرین دقیقه های آخرالزمان - مهدی زارعی
[ دوشنبه 89/12/2 ] [ 12:6 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
شب تبانـی پنهـــانی قضــا و قــدر شب مرور زمان روی ریلهای خطــر صدای سرفه خشدار ساعتی مسلـول و چند قطره خـــون روی میـز پنجـره در قلـم بلند شد و واژه ها ردیف شدنـــد رُمــان .. تِـراژدی قتـل یک نـه چند نفـر تمام مغز نویسنده لب به لب از مـــرگ اتاق خوابــش هم لبریز از تب و بستــر و چند مرتبه کابــوس شعله دود عطش و چند مرتبه هـم آب و قرص خــواب آور و روح تشنــه او شمــع شد زبانه کشید و شمــع آب شد و مَرد سوخـت تا آخــر و شعله شعله به تن رمان رسید آتــش و سطر سطر رمان واژه واژه خاکســــتر به جــز ســـه چار خط از چند ســـطر پـایـانی که می رسید به خـون! خیمه! تیر! نیزه! سپر سپــاه سبز قداســت دفاع عاطفه خـیر سپــاه قرمز عصیــان هجــوم فاجعه شر عطـش شبیه به یک جفـت دست خـون آلود کشیده بــود تــن هر چــه تشنـــه را در بـــر و مـــاه مشــک به دندان از آسمـــان افتاد و مشـــک مثل خود مـــاه پر شد از خنجـر رسیــــــد متـــــن به جایـــــی کــــه گل شکفته شش ماهه شد گلی پرپر و بوســه زد به گلوگـــاه آسمان خورشیـــد و فـــکر کـــرد بــــه راز وصیـــت مـــادر رمــــان به اوج خودش می رسیـــد جایی که پریــــد و پــــر زد از آنجــــا پرنــــده ای بی سر به خنـــده لشگر شیطـــان به گوش هم گفتند چه روز خوب و قشنگی است گوش شیطان کر زمین مُچاله شد آن لحظه که رسید به هم ســــرِ بریـــده بـــابـــا و دامـــن دختــــر و شب نمایش معکوسی از حقیقت و وهم و ســـال شصت ویک کـــشتن حقـــوق بشــــر رمان به نیمه ولی ساعت از نفس افتاد و چند قطره خـــون روی میز پنجــــره در قلم شهید شد و خون مشکی اش ماسید رمــــان تمام قلـــم سوخت دود شد دفـــتر مهدی زارعی
[ سه شنبه 89/9/23 ] [ 8:39 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
در ساعتی که هول مکرر داشت دیوارهای خانه ترک برداشت
ممنوع بود رد شدن ، اما زن در دست ، حکم « رد شو و بگذر» داشت
حسی لبالب از شعف و وحشت حسی شگفت و دلهره آور داشت
در قلب او جوانه ی یک گل بود یک سینه آرزوی معطر داشت
هرچه ستاره مست شد و رقصید شب را صدای شادی و دف برداشت
صد صف فرشته سجده به کودک کرد آن لحظه عرش ، حالت دیگر داشت
? ? ?
( شصت و سه سال بعد ) همان کودک یک روز صبح زود که از در داشت –
می رفت سمت کوچه ، زمین نالید از آنچه روز فاجعه در سر داشت
? ? ?
بانگ اذان شنیده شد از مسجد مردی برای دفعه ی آخر داشت...
- پاشو غریبه ! - کیست ؟ - منم ! ( یعنی : اصرار بر هر آنچه مقدر ، داشت )
- قد قامت الصلاه ! - نه ! وقتش نیست! (در سجده ، ضربه حالت بهتر داشت)
- سبحان رب ... و وقت مناسب شد ( این سجده حکم وقت مقرر داشت )
- فُزتُ و ربِّ ... کعبه به خود لرزید دیوار های کوفه ترک برداشت
مهدی زارعی [ جمعه 89/6/5 ] [ 7:25 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
( مثل همیشه ) هیچ به روی خودت نیار
این بار هم نیامده بودی سر قرار
من عاشقم ( نشان به همین قلب بی قرار )
شاید تو را بیاورد از راه ، یک قطار
تا کیْ شکست ، خرد شدن ، بغض ، انتظار ؟
تقویم ها نبود ِ تو را ناله می کنند در سال های ساکت و بی روح و مرگبار
فرقی نمی کند ( چه زمستان و چه بهار )
حتی تمام فلسفه ها بی تو مبهم اند مرزی نمانده بین جهان ، جبر ، اختیار
از هر چه اتفاق عبث ، تلخ ، ناگوار
یعنی که کار ، پول ، هوس ، کار ، کار ، کار...
از طرز فکرهای طرفدار انتحار
از ماسک های چهره نما ، اسم مستعار
از قتل عام ، بمب ، ترور ، چوبه های دار
نزدیک می شود به عدم ، مرگ ، انفجار
یعنی که می رسی و جهان پاک می شود از هرچه جسم فاسد و اشباح نا به کار
دربین تشنگان جهان ، سیب ِ آبدار
تا کیْ شکست ، خرد شدن ، بغض ، انتظار ؟
آقا ! فقط قبول کنیدش به یادگار
انگشت روی مصرع دلخواه خود گذار :
- یک مشت درد دل که نمی آیدت به کار . مهدی زارعی [ سه شنبه 89/5/19 ] [ 9:23 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |