سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ

اگر چه پای دل خستگان به بندتو باشد
 
خدا دلی بدهد مورد پسند تو باشد
 
خدا دلی بدهد هرگز ازتو بازنگردد
 
تورا بخواند و هر دم نیازمند تو باشد
 
تو پادشاهی و بخت بلند اهل زمینی
 
خوشا نماز که بر قامت بلند تو باشد
 
به گنبد تو نظر کرد آفتاب طلایی
 
که زیر سایه دستان بی‌گزند تو باشد
 
به بوسه می‌شکنی قفل‌های بی ضربان را
 
خوشا به حال اسیری که در کمند تو باشد
 
زمین و روز و شب و آسمان به کار تو مشغول
 
چه می‌شود دل ما نیز کارمند تو باشد؟
 
ناصر حامدی


[ پنج شنبه 91/7/6 ] [ 10:7 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

                                         بس کن بخواب پنجره ای وا نمی شود                                          
اهل دلی به فکر دل ما نمی شود

قدری بخند گریه برای تو خوب نیست
با اشک درد عشق مداوا نمی شود

بس کن چقدر خیره به امواج می شوی
دریا که مثل چشم تو زیبا نمی شود

چشمان من خلاصه ای از اشک های توست
چشمم بدون اشک تو معنا نمی شود

بس کن بخواب، عمر که دست من و تو نیست
این لحظه ها دوباره شکوفا نمی شود

بس کن بخند گریه برای تو خوب نیست
مانند خنده های تو پیدا نمی شود

 ناصر حامدی


[ پنج شنبه 89/11/21 ] [ 11:39 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 

 

 

 

 

شعر های تاصر حامدی

 

***

ابر وقتى از غمِ چشم تو غافل مى شود

جاى باران میوه اش زهر هلاهل مى شود

سر بچرخان ،از هوا سرشار شو،قدرى بخند

دین من با خنده ى گرم تو کامل مى شود

هر طرف رو مى کنم ، محرابى از ابروى توست

رو بگردانى ، نماز خلق باطل مى شود

مى توانى تب کنى بغض زمین را بشکنى

بى نگاهت، آب اقیانوس ها گل مى شود

چشم هایم را بگیر و چشم هایت را مگیر

اى که بى چشم تو کار عشق مشکل مى شود

 

***

من پیر شدم ،دیر رسیدى،خبرى نیست

مانند من آسیمه سر و دربدرى نیست

بسیار براى تو نوشتم غم خود را

بسیار مرا نامه ،ولى نامه برى نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفسم را

حالا که درى هست مرا بال و پرى نیست

حالا که مقدر شده آرام بگیرم

سیلاب مرا برده و از من اثرى نیست

بگذار که درها همگى بسته بمانند

وقتى که نگاهى نگران پشت درى نیست

بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد

وقتى که بهار آمد و او را ثمرى نیست

تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر

در شهر به جز مرگ متاع دگرى نیست

 

***

آه،این روزها که مى گذرد ، زنده ام گاه و گاه مى میرم

مرگ بد نیست،کاش مى گفتى: به کدامین گناه مى میرم ؟

گفته بودند زندگى خوب است ؛ گاه بنشیند و بسوزاند

این منم- جان شعله ور شده اى - که در آغازِ راه مى میرم

هر گلى بود بر سرم زده است ،دست تقدیر را چه باید کرد؟

از دو چشم سیاه زاده شدم، در دو چشم سیاه مى میرم

دلم آشفته ، روحم آشفته ،من و بختى که سال ها خفته

خسته ام، خسته ام، نگاهى کن،من که با یک نگاه مى میرم

دستى از دوردست ها انگار ، مى کشد این قطار خالى را

دلم ، اى اتفاق سرگردان! در کدام ایستگاه مى میرم؟

چاره اى نیست،غصه پیرت کرد کم کم از یاد مى روى دل من

تو شبى زنده زنده مى سوزى ، من شبى بى گناه مى میرم

 

***

رسم زمانه بود که بازیگرت کند

خشکت کند،دوباره بیاید؛ ترت کند

آنقدرترکه نرم شوى،زیرورو شوى

درخلقتى دوباره کسى دیگرت کند

آرى،زمانه خواست بگیرد دل تو را

هرخاک را اراده کند بر سرت کند

آماده شدبه عشق توآتش به پاکند

چرخت دهددرآتش وخاکسترت کند

حتى زمانه دردلت ابلیس خلق کرد

دستورداد سیب شوى،نوبرت کند

قیچى زد و بریدو تورا تکّه تکّه کرد

اصلازمانه خواست گلى پرپرت کند

تصمیم داشت دّره شود زیر پاى تو

پیراهن عزا به تن مادرت کند

گاهى شبیه پیرزنى بدقواره شد

تا با تنى فلک زده هم بسترت کند

حتى هوس نکرد رهایت کند کمى

حتى نفس نداد کسى باورت کند

در زشتى زمانه گرفتار شد دلت

مرگى مگر بیاید و زیباترت کند

 

***

روحم به گِل نشسته ، برایم دعا کنید

آیینه اى براى دلم دست و پا کنید

 

احساس مى کنم که به دریا نمى رسم

اى رودهاى تشنه مرا هم صدا کنید

 

اى زخم هاى کهنه که سرباز کرده اید

با شانه هاى خست؟ من خوب تا کنید

 

دارم به ابتداى خودم مى رسم - به عشق -

راه مرا از این همه آتش جدا کنید

 

حالا که خویش را به تماشا نشسته ام

با آخرین غریبه مرا آشنا کنید

 

 

***

دوست دارم بروم ، سر به سرم نگذارید

گریه ام را به حساب سفرم نگذارید

 

دوست دارم که به پابوسیِ باران بروم

آسمان گفته که پا روى پرم نگذارید

 

این قَدَر آینه ها را به رخ من نکشید

این قدَر داغ جنون بر جگرم نگذارید

 

چشمى آبى تر از آیینه گرفتارم کرد

بس کنید ، این همه دل دور و برم نگذارید

 

آخرین حرف من این است زمینى نشوید

فقط ... از حال زمین بى خبرم نگذارید

 

***

 

یک نامه ام بدون شروع و بدونِ نام

 

امروز هم مطابقِ معمول ناتمام

 

خوش کرده ام کنارِ تو دل واکنم کمى

 

همساى؟ همیشه نا آشنا ... سلام

 

از حال وروز خود که بگویم حکایتى است

 

یک صفحه زندگانى بى روح وکم دوام

 

جویاى حال از قلم افتاده ها مباش

 

ایّام خوش خیالى وبى حالى ات به کام

 

دردى دوا نمى کند از متن تشنه ام

 

چیزى شبیه یک دلِ در حال انهدام

 

 

باشد براى بعد !! اگر حرف دیگرى است

 

تا قصه اى دوباره از این دست....والسلام

 

 


[ جمعه 89/3/21 ] [ 11:30 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
<< مطالب جدیدتر           

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب