صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران) | ||
لشکر ضحاک هی حرف از تو و من می زنند توی میدان، کاوه را دارند گردن می زنند مارها دارند می بلعند مردم را... همه، گر چه می بینند، خود را به ندیدن می زنند شهر روشن نیست - روشن نیست و بی فایده است هر چه روی صفحه شب سایه روشن می زنند دستمان خالی است این مردان بالا دست ما نان چرا در کاسه خونین دشمن می زنند؟! من چرا ساکت نمی مانم؟... به این آتش هنوز شعرهای من چرا بیهوده دامن می زنند؟! نقشه می ریزند این شب ها برایم مارها حرف های تازه ای پشت سر من می زنند. نجمه زارع
[ سه شنبه 92/1/20 ] [ 10:53 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است ماشین گذشته از تو و هی دور میشود با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است
نجمه زارع [ سه شنبه 89/8/4 ] [ 12:37 عصر ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد و آبروی مرا در محل به باد دهد بعید نیست و بگذار هرچه می خواهد قبیله ام به دروغ و دغل به باد دهد زبان سرخ و سرسبز و چند نقطه ...، مرا دو صد کنایه و ضرب المثل به باد دهد قفس چه دوره ی سختی ست ، می روم هرچند مرا جسارت این راه حل به باد دهد ... چقدر نقشه کشیدم برای زندگی ام بعید نیست که آن را اجل به باد دهد ....
نجمه زارع [ چهارشنبه 89/4/9 ] [ 11:45 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود *******************
ضعیف و لاغر و زرد و صدای خوابآور لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی منی که منحنی زانوان زاویهدار همین تجمع اجساد مومیایی شهر زمین رها شده دورِ مدارِ بیدردی هنوز دفترِ خمیازههای من باز است ************************ از خاطرات گمشده میآیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم
********************** نوشتهام به دلِ شعرهای غیرمجاز ******************** من خستهام، تو خستهای آیا شبیه من؟
********************** باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا… ***********************
دوباره تَش زده بر قلبِ نازکِ سیگار
*************************** قلبت که میزند، سر من درد میکند این روزها سراسر من درد میکند
قلبت که ... نیمهی چپ من تیر میکشد تب کرده، نیم دیگر من درد میکند
تحریک میکند عصب چشمهام را چشمی که در برابر من درد میکند
شاید تو وصلهی تن من نیستی، چقدر جای تو روی پیکر من درد میکند
هی سعی میکنم که تو را کیمیا کنم هی دستهای مسگر من درد میکند
دیر است پس چرا متولد نمیشوی؟! شعر تو روی دفتر من درد میکند
******************** باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...
این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر... ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است
من قول میدهم که بیایم به خواب تو زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است
دل نازکی و دل نگرانی چه میشود من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است
ماشین گذشته از تو و هی دور میشود با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است
حالا تو در اتاق خودت گریه میکنی من پشت شیشهی اتوبوسی که ممکن است... *************************
قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده حروف عشق به خط عتیقه خشک شده
دوباره زخم تو گل کرده، دوم ماه است زمان به روی دو و ده دقیقه خشک شده
کنار پنجرهای ماه میوزد، داری به سمت کوچه نگاهِ عمیق خشک شده
از آن قرار برای تو این فقط مانده ست گلی که بر سر جیب جلیقه خشک شده
هجوم خاطرهها، چشمهای تو بسته ست و دستهای تو روی شقیقه خشک شده
برای عشق تو سرمشق تازه میخواهی: قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده
******************* خبر به دورترین نقطهی جهان برسد نخواست او به منِ خسته بیگمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
چه میکنی اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد به آنکه دوستترش داشته ... به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
گلایهای نکنی بغض خویش را بخوری که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که ... نه! نفرین نمیکنم که مباد به او که عاشق او بودهام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
********************** بی تو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها میشوم بیاعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من نمیدانم هنوز دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها
غیر معمولی است رفتار من و شک کرده است ـ چند روزی میشود ـ مادر به خیلی چیزها
عکسهایت، نامههایت، خاطرات کهنهات میزنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها
هیچ حرفی نیست دارم کمکم عادت میکنم من به این افکار ضجرآور، به خیلی چیزها
میروم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز ... بعد من اما تو راحتتر به خیلی چیزها
*************************
تصویر ماه را کسی از چاه میکشد شب رو به کوفه میکند و آه میکشد
سمت وقوع فاجعهای تازه پا گذاشت مرد غریبهای که به دروازه پا گذاشت
افتاد ماه روی زمین و جنازه شد تاریخ زخم کهنهاش انگار تازه شد
این سوگِ بادهاست که هی زوزه میکشند در شهر، گرگها به زمین پوزه میکشند
حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد پهلوی نخلهای تناور کبود شد
تو میرسی و فاجعه آغاز میشود درهای دوزخ از همه جا باز میشود
بیهوده است موعظه در گوش مردهها این شهر خواب رفته در آغوش مردهها
در گوش با صدای تو انگشت میکنند فریاد میزنی و به تو پشت میکنند
افکار مرده در سرشان خاک میخورد در خانهاند و خنجرشان خاک میخورد
در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ رد میشوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ
رو میشوی و پنجرهها بسته میشوند سمت سکوت حنجرهها بسته میشوند
ماندی، کسی ندید تو را کوفه کور شد شب، خانه کرد و شهر پُر از بوفکور شد
روی تن تو اینهمه کرکس چه میکنند با تو سرانِ خشک مقدس چه میکنند
حالا که از مبارزه پرهیز کردهاند خنجر برای کشتن تو تیز کردهاند
شب میشود تو میرسی و ماه میرود در آسمان کوفه، سَرَت راه میرود
تصویر ماه را کسی از چاه میکشد شب رو به کوفه میکند و آه میکشد [ یکشنبه 89/2/5 ] [ 8:36 صبح ] [ علی باقری ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |