سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صدای پای خیال (گزیده غزل معاصر ایران)
 
قالب وبلاگ

 سلام ! شیره ی شعرم ! گلوله ی نمکم!

 

هنوز بی تو خودم مثل بغض می ترکم!

 

چه غنچه ها که به سودای بوسه پیش از تو

می آمدند ولی من نمی گزید ککم!

 

ولی تو آمدی و شور تازه آوردی

که دلپذیر شود روزگار بی نمکم!

 

کلک زدم که نیایی ولی ندانستم

که با نیامدنت کنده می شود کلکم!

 

پری به پیله ام آوردی و من از آن روز

میان این همه گل با پر تو می پلکم!

 

بدون شبهه خدا آفرید کوتاهت

که ختم قافیه باشی سلام دلبرکم!

 

غلامرضا طریقی


[ شنبه 89/5/30 ] [ 12:10 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 پایان هر شکار به سود پلنگ نیست

رستم همیشه فاتح میدان جنگ نیست

 

 

این مرد پاک باخته را سرزنش مکن

 هرکس که عشق را بپذیرد زرنگ نیست

 

 

هرقدر هم که دور شوی از برابرم

 هیمالیا بریدنی از رود گنگ نیست

 

 

شعری که از تو دم نزند عاشقانه نیست

 شعری که عاشقانه نباشد قشنگ نیست

 

 

با ابرها ببار که وقتی تو نیستی

 رنگین کمان خانه ی ما هفت رنگ نیست

 

 

گنجشکها یکی یکی از شهر می روند

 دیگر در این دیار مجال درنگ نیست

 

این تنگ آب کهنه ی بی اعتبار را

 بشکن که جای زندگی یک نهنگ نیست

 

 

                                          سید ابوالفضل صمدی

 


[ پنج شنبه 89/5/28 ] [ 11:6 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
فکر میکردم که از گنجشک ها کم نیستم

 

 حال می بینم که حتی قدر آن هم نیستم

 دور شو از پیش چشمم گل فروش پیر من

دیگر آن دیوانه ی گلهای مریم نیستم

 پا به جنگل میگذارم آهوان رم می کنند

 از چه می ترسید آهوها من آدم نیستم

 هر نسیمی می تواند شاخه ام را بشکند

 بادهای هرزه فهمیدند محکم نیستم

 شبنمی سرمست بودم روی گلبرگی سفید

 چشم وا کردم همین امروز دیدم نیستم

 

سید ابوالفضل صمدی


[ چهارشنبه 89/5/27 ] [ 12:16 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

هنگام رفتن از حرم آن امام بود

وقتم تمام و حرف دلم ناتمام بود

از راه دور آمده بودم زیارتش

زیباترین عریضة من یک سلام بود

یادش به خیر گم شدنم توی صحن‌ها

از بس که در حریم حرم ازدحام بود ...

حوض طلاییِ وسط صحن انتظار

دستم که قطره قطره تمنای جام بود ...

پشت ضریح پنجره فولاد خستگان؟

وقت حضور کار حضرتشان صبح و شام بود...

یک گوشه می‌‌‌‌‌نشستم و کارم سکوت بود

آنجا سکوت‌های من اوج کلام بود ...

بعد از زیارت حرمش توی ذهن من

تصویری از مناره و گنبد، مدام بود

روز وداع، روز غم و غصه بود چون

وقتم تمام و حرف دلم ناتمام بود

 

سید حسن مبارز


[ پنج شنبه 89/5/21 ] [ 11:1 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 

 

( مثل همیشه ) هیچ به روی خودت نیار

 

این بار هم نیامده بودی سر قرار


گفتی : « اگر که عاشقمی ، کو نشانه ات ؟ »

من عاشقم ( نشان به همین قلب بی قرار )


بر روی ریل های زمان خیره مانده ام

شاید تو را بیاورد از راه ، یک قطار


حرف دلم عصارة این چند واژه است 

تا کیْ شکست ، خرد شدن ، بغض ، انتظار ؟

  

تقویم ها نبود ِ تو را ناله می کنند

در سال های ساکت و بی روح و مرگبار


تقویم ، بی تو هر چه که باشد ، قشنگ نیست

فرقی نمی کند ( چه زمستان و چه بهار )

  

 حتی تمام فلسفه ها بی تو مبهم اند

مرزی نمانده بین جهان ، جبر ، اختیار


دنیا  پُر  است از همة چیزهای شوم

از هر چه اتفاق عبث ، تلخ ، ناگوار


از زندگی به شیوة حیوان ولی modern

یعنی که کار ، پول ، هوس ، کار ، کار ، کار...


از « ism   » های پر شده از پوچ ِ پوچ ِ پوچ

از طرز فکرهای طرفدار انتحار


از هر چه ریشه اش به حقیقت نمی رسد

از ماسک های چهره نما ، اسم مستعار


از جنگ های خانه برانداز و بی دلیل

از قتل عام ، بمب ، ترور ، چوبه های دار


دنیا شبیه بشکة باروت ،‌شب به شب

نزدیک می شود به عدم ، مرگ ، انفجار

 

یعنی که می رسی و جهان پاک می شود

از هرچه جسم فاسد و اشباح نا به کار


آن وقت با دو دست ِ خودت پخش می کنی

دربین تشنگان جهان ، سیب ِ آبدار


حرف دلم عصارة این چند واژه است :

تا کیْ شکست ، خرد شدن ، بغض ، انتظار ؟


این شعر اگرچه قابلتان را نداشته

آقا ! فقط قبول کنیدش به یادگار


اصلاً برای اینکه بفهمم چه گفته ام

انگشت روی مصرع دلخواه خود گذار :


     یک شعر عاشقانه که می خوانی اش و یا

- یک مشت درد دل که نمی آیدت به کار .

مهدی زارعی 


[ سه شنبه 89/5/19 ] [ 9:23 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 امن یجیب...حال دلم اضطراری است
از دختری که ( بد شده ) دیگر فراری است
آن روزهای دائمی اعتبار سوخت
این روز ها خطوط دلم اعتباری است!
با صفر نهصد و سی و...یک بار هم شده
آنتن بده ، تماس دلم اضطراری است
این زنگ های نیمه شبی عاشقانه نیست
انگار ساعت تو همیشه اداری است
با هر _الو بگو_ ی تو من قطع میشوم !
وقتی _الو بگو و نگو... اختیاری است
وقتی که _ گوش میکنم _ بعد یک سکوت
مثل سلام های شما چوبکاری است
حالا دلم ... در این شب بی مشترک ترین
مشغول زنگ وسوسه ای انتحاری است
پس لطف کن پیامک آخر اگر رسید
پاسخ بده که قافیه این بیت_ آری _ است
امن یجیب گوشی مضطر اذا دعاه
این بوق های آخر چشم انتظاری است

زهرا هاشمی


[ دوشنبه 89/5/18 ] [ 12:36 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 

قد می‌کشم که باد شوی‌، پرپرم کنی‌

بوبو و برگ برگ فراوان ترم کنی‌

 

سو سو زدی و من به هوای تو آمدم‌

پس حقّم این نبود که خاکسترم کنی‌

 

خوش می‌گذشت شاخه‌; رسیدم‌، که رد شدی‌

تا یک دهن بچینی‌ام و نوبرم کنی‌

 

از اوج سبزهای بلند آمدم که تو

با زردهای ریخته هم‌بسترم کنی‌

 

تن داده‌ام که رقص سرانگشت‌های تو

بندم کند عروسک بازیگرم کنی‌

 

تکرار کردم آنچه تو می‌خواستی و... آه‌

غافل شدم از اینکه کس دیگرم کنی‌

 

من یک حقیقتم اگر از من گذر کنی‌

من یک دروغ محضم اگر باورم کنی‌

 

چیزی نمانده از من‌ِ آن روزهای من‌

گل داده‌ام که باد شوی پرپرم کنی 


مهدی فرجی

 مهدی فرجی - کاشان

 

  


[ شنبه 89/5/16 ] [ 12:9 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

سرت که درد نمی اید از سوالاتم

مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم


چطور اینهمه جریان گرفته ای در من

و مو به موی تو جاریست در خیالاتم؟


بگو به من که همان ادم همیشگی ام؟

نه... مدتی ست که تغییر کرده حالاتم


چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم

درست از اب در آیند احتمالاتم


تو محشری به خدا من بهشت گمشده ام

تو اتفاق می افتی من از محالاتم


چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم

دوباره گیج شدی حتما از سوالاتم


دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی

مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم.

مهدی فرجی - کاشان


[ چهارشنبه 89/5/13 ] [ 8:24 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد

می شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد

در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد

جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد

رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد

دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد

بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد

تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد

من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد

یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد

در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب
رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد

سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد

یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش می برد

من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد

وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج
می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد

من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد

"دوستت دارم"  که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد

صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد

اصغر عظیمی مهر


[ سه شنبه 89/5/12 ] [ 12:0 عصر ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]

 

آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد
مادرم در سکوت می‌سوزد، قصه‌ای مثل شاپرک دارد

خسته در خانه‌های بالاشهر، پشت هم رخت چرک می‌شوید
در میان شکسته‌های دلش، غمی اندازه فلک دارد

زخم‌ها مثل روز یادش هست، درد سیلی هنوز یادش هست
پدرم گفته برنمی‌گردد، مادر اما هنوز شک دارد

خواهرم هی مدام می‌پرسد، دستمان خالی است یعنی چه؟
طفلک کوچکم نمی‌داند، دست مادر فقط ترک دارد

بغض مادر شکستنش، آنی‌ست، جانمازش همیشه بارانی‌ست
به خدا حاضرم قسم بخورم، با خدا درد مشترک دارد

و از آن روز سرد برف‌آلود، که پدر رفت توی مه گم شد
آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد

 

رضا عزیزی - اراک

 


[ دوشنبه 89/5/11 ] [ 9:52 صبح ] [ علی باقری ] [ دیدگاه () ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب